عرفی:خداوندا دلم بی نور تنگست دل من سنگ و کوه طور سنگست
❈۱❈
خداوندا دلم بی نور تنگست
دل من سنگ و کوه طور سنگست
دلم را غوطه ده در چشمه نور
تجلی کن که موسی هست در طور
❈۲❈
وگر زین ناسزا دل عار داری
کرم بسیار و دل بسیار داری
دلی ده چون محبت پاکدامان
دلی پاکیزه گوهرتر زایمان
❈۳❈
دلی مرهم گذار ، آرام نشناس
لبش مست مکیدنهای الماس
دل ریشی که وقت کاوش نیش
نه او از نیش و نیش از وی شود ریش
❈۴❈
برافروز آتشی در سینه من
که سوزد راحت دیرینه من
درآن آتش فکن جان مرا فرش
ولیکن شو پناه فرش تا عرش
❈۵❈
برونم زآتش دل دار در تب
درون بحری کن از آتش لبالب
در آن بحری لبالب زآتش تیز
چنان طوفان بیتابی بر انگیز
❈۶❈
که هنگام هجوم موج بر موج
حضیضش مضطرب تر باشد از اوج
بپوشان چهره ام را خلعت زرد
بنوشان سینه ام را شربت درد
❈۷❈
چه شربت آب کوثر امت او
گلو سوز محبت لذت او
بیارا شهر دل را تحت تا فوق
بگو نا کو متاع لذت ذوق
❈۸❈
مزاج کام ده ناکامیم را
بلند آوازه کن خوشنامیم را
هر آن محنت که عشق از وی گریزد
بفرما تا بجانم بر ستیزد
❈۹❈
دماغم را بجامی تازه گردان
لبم را دشمن خمیازه گردان
بده صافی که چون بر مغز تازد
جبین معرفت گلرنگ سازد
❈۱۰❈
هوس را بسکه بگشادم در گنج
گهر جستم ، صدف بردم بصد رنج
کنون عمریست کین طبع ادب ساز
همی بوسد در گنجینه راز
❈۱۱❈
کلید گنج معنی ده بدستم
وگرنه مستم اینک در شکستم
چو عقلم شمع بیداری برافروز
چو شوقم گرم رفتاری در آموز
❈۱۲❈
زبانی ده بگفتن گرم وچالاک
کش از گرمی بود آتش عرقناک
در یکدانه گر کمتر فشانم
بده گنجی کزان به برفشانم
❈۱۳❈
روایی ده متاع کاسدم را
بانصاف آشنا کن حاسدم را
کرامت کن بعرفی چند جامی
می آرام سوز دردنامی
❈۱۴❈
که چون لب جرعه سنج ساغر آید
فغان نوش نوش از غم بر آید
بنام آنحکیم مصلحت کار
قدم لغزان به پیش عقل بردار
❈۱۵❈
که در صهبا زبدمستان نهفتن
جواهر از تهی دستان نهفتن
دهد آبی بعقل همت آموز
که گردد تشنگی را گوهر افروز
❈۱۶❈
گه از دورش در اندازد بگرداب
گه از موجش در افشاند زپایاب
بنام آن برون سوز درون سنج
گشاد آموز مفتاح در گنج
❈۱۷❈
دهد آنگه لبی بس خشک و خاموش
که هان ای تشنه اینک جرعه مینوش
بنام آن طبیب راحت افروز
دل بیگانگانرا صحبت آموز
❈۱۸❈
که یابد خسته چون نامحرمی را
بجان لرزان به بیند بیغمی را
ببازیچه مزاج آراستنها
از او جز او بزاری خواستنها
❈۱۹❈
گسستن سبحه و زنار بستن
صنم گفتن وز او خامش نشستن
عنایت را عنان از ما نتابد
بدنبال مراد ما شتابد
❈۲۰❈
بنوعی تحفه امید گیرد
که نومیدی زغم نازاده میرد
تعالی الله زهی گنج عنایت
زهی بحر گهر سنج عنایت
❈۲۱❈
شمار جود او کردن نشاید
مگر هم علم او با او بر آید
زبانرا مرغ دستان سنج دل کرد
ترنم را بنام او بحل کرد
❈۲۲❈
خرد را کاوش مغز سخن داد
وز آن سرچشمه سر برزد بمن داد
عنایت کرد گنج بندگی نام
وزو سرمایه آغاز و انجام
❈۲۳❈
بهشتی با دو عالم سرو آزاد
بمزد هیچ یعنی بندگی داد
محبت را کلید گنج دل کرد
ملامت را بخون او بحل کرد
❈۲۴❈
ز روی عشق چشم عافیت دوخت
خرابی را عمارتها در آموخت
گلی از شاخ فطرت بر نیارد
که حیرت نقشی از وی برندارد
❈۲۵❈
منه انگشت رد بر نقش دیوار
که آنجا جلوه هم بوده در کار
قناعت کن بدین برهان و تن زن
فضولی را مده زنهار دامن
❈۲۶❈
بیا عرفی لب آلوده در بند
بدستانی که می سنجی فروخند
نوای عندلیب نیست هیهات
مسنج این نغمه در باغ مناجات
❈۲۷❈
زبانرا باز دار از تیغ رانی
بسست این ترکتازی بر معانی
وگر تلخی کند شور سیه مست
عنان بیخودی نگذارد از دست
❈۲۸❈
زبان معذرت میبوس و میتاز
که بخشاید مگر داننده راز
سمند معنیت در زیر زین باد
دو عالم گوهرت در آستین باد
❈۲۹❈
ایا بخت سخن از خواب برخیز
چو نخل طبع من شاداب برخیز
زند عرفی صلای خوش کلامی
چه خوانی بر سر خاک نظامی
❈۳۰❈
زد اینک تخت گویائی بشیراز
سبک برخیز و خواب آلوده میتاز
بخواب آلودگی کن طی فرسنگ
که وقت از چشم مالیدن شود تنگ
❈۳۱❈
مگو این بوسه گاه اهل معنیست
که این معنی صواب و رفت اولیست
کنون درگاه عرفی بوسه گاهست
ترا از گنجه تا شیراز راهست
❈۳۲❈
بیا دلق وداع انداز در دوش
بکش قبر نظامی را در آغوش
طلب کن همت پاک از مغاکش
زیارت نامه بستان زخاکش
❈۳۳❈
که نزد آن شهنشاه معانی
توان ره یافتن زین ارمغانی
چگویم کاورم در گنجه شیراز
ترا بنمایم آن گنجینه راز
❈۳۴❈
بگویم فاش و برقع برگشایم
منم کین نغمه بر خود میسرایم
دو منظورم بود در خوش کلامی
که حاجت داشت بر هر یک نظامی
❈۳۵❈
یکی هم آنکه ماند این نسخه در پیش
که نوشش بر مسیحا میزند نیش
یکی آنگوهر افروز گهر سنج
که یکسر شبچراغم جوید از گنج
❈۳۶❈
سهیل از آسمان بیند نه اطلس
صفا از کعبه جوید بی مقرنس
گران لفظی که بر معنی کند زور
نسنجد گر سلیمان گفت و گرمور
❈۳۷❈
هر آن معنی که لفط او سقیم است
نبخشاید اگر در یتیم است
گلی کز خار دامانش درید است
صبا گر داده از دستش پرید است
❈۳۸❈
گهر جوید ولی از معدن خاص
خذف ریزد ولی از دست غواص
اگر سحبان خشن آرد ببازار
بدنیا سنجد وگردد خریدار
❈۳۹❈
وگر عرفی بمستی نغمه سنجد
ز خجلت دادن بلبل نرنجد
نه خویشاوند فرهادم نه مزدور
که بی روغن چراغش را دهم نور
❈۴۰❈
نه خسرو را زشیرین دایگانم
که بر وی تیزتر باشد زبانم
ز عرض حسن شیرین بی نیازم
رسد بر خسرو و فرهاد نازم
❈۴۱❈
از اینها در گذر اسرار جوباش
بعشق آویز و رمز آموز او باش
بگویم داستان عشق فرهاد
که مستانرا سرودی میدهم یاد
❈۴۲❈
نه زان دست این قلم را کرده ام تیز
که سنجم نامه شیرین و پرویز
اگر آن نامه رازش ناگشادست
تراز وی قیامت ایستادست
❈۴۳❈
وگر زان و الهی بر قول دستان
که گردی هوشیار از رمز مستان
سراسر سر عشق است این ترانه
همه بلبل پرد زین آشیانه
❈۴۴❈
کسی کو یافت کین بازیچه رنگست
زبان عشق با گوشش بجنگست
کس از این نکته گر دانش فزونست
نداند عشق میداند که چونست
کامنت ها