عرفی:صباحی دلگشا چون خنده حور که شادی مست بود اندوه مستور
❈۱❈
صباحی دلگشا چون خنده حور
که شادی مست بود اندوه مستور
تتق می بست ابر نو بهاران
چمن مشتاق شیرین بود و یاران
❈۲❈
چمن برابر سودی سر و سیراب
چراغ برق گشتی شاخ عناب
زمین طناز و گردون خشمگین بود
که با آن زهره با این یاسمین بود
❈۳❈
عروسی در عروسی در درو دشت
صبا مشاطگی میکرد و میگشت
بمهد ناز شیرین در شکر خواب
گلش را خوی ز شبنم کرده شاداب
❈۴❈
گهی بیدار وگه در خواب بودی
گهی بستی نظر گاهی گشودی
صبا بوی گلش دادی ره آورد
شکر خواب صبوحش تلخ میکرد
❈۵❈
نسیم باغ گفتی در دماغش
مقیمم تا برم در صحن باغش
گلی در گلشن آرم مست و چالاک
که هر گل صد گریبانرا زند چاک
❈۶❈
ز بوی گل درآمد عطر در تاب
بیک عطسه تهی شد چشمش از خواب
بدل گفتا که هنگام صبوحست
نسیم باغ و می معجون روحست
❈۷❈
هوای ابرو بیم آفتابست
همانا ترک آرایش صوابست
اگر بی سرمه ماند چشم غم نیست
تماشای خطش از سرمه کم نیست
❈۸❈
عبیر امروز در جیبم نگنجد
وگر گنجد نسیم گل برنجد
فرامش کرده عمدا شستن روی
که در گلزار شوید بر لب جوی
❈۹❈
ز جام شیشه سامان طرب کرد
نقاب افکند و گلگون را طلب کرد
دوانیدند گلگون پیش راهش
ندیدند آشنایی در نگاهش
❈۱۰❈
نهان بودش چراغی زیر دامن
بدل کردند گلگونرا بتوسن
چنان چابک بران بنشست و بشتافت
که دستش را عنان در نیمره یافت
❈۱۱❈
پرستاران خواب آلود و مخمور
پریشان زان گهی نزدیک وگه دور
چنین رفتند تا نزدیک باغی
هنوز آگه نه از بویش دماغی
❈۱۲❈
نمودی از برون دیوار گلشن
برنگ جامه فانوس روشن
درون آمد چو شمعی در شبستان
دمی استاد بر درگاه بستان
❈۱۳❈
رسوم حاجبی و دیده بانی
همی آراست رمزی و بیانی
بگفتا این حرمگاهست نی باغ
که آنجا بار طاووس است نی زاغ
❈۱۴❈
اگر حور آمد این دروازه بستست
بکوبد در کلید او شکست است
گر آید باغبان گوئید میسوز
که در باغ آتش آفتاده است امروز
❈۱۵❈
نسیم از در درآید نی ز دیوار
چو آید خلوتی باشد نه طرار
وگر بیرون شتابد باد غماز
بگیریدش که بوی ما دهد باز
❈۱۶❈
وگر از بیستون پیغام آید
نشیند تا اجابت در گشاید
چو لعلش سیر گشت از درفشانی
روان شد همچو آب زندگانی
❈۱۷❈
روش داد آنچنان سرو روان را
که از رشک زمین کشت آسمان را
دلش از بند نامحرم رها شد
نقابش غنچه و دستش صبا شد
❈۱۸❈
نقاب از روی خود چون کرد مهجور
گذشت از تارک سرو چمن نور
چنان گلشن زحسنش بهره ور شد
که رنگ گل شگفت و تازه تر شد
❈۱۹❈
ز شکر خنده آن لعل شادات
تبسم در دهان غنچه شد آب
بهر سو جلوه کرد آن چشم غماز
خیابان در خیابان عشوه وناز
❈۲۰❈
شمال آمد باستقبال بویش
ولی در راه ماند از بیم خویش
هوا بروی عبیری کز چمن ریخت
نخستش از حریر یاسمن بیخت
❈۲۱❈
بهر سو میچمید آن رشک طوبی
نهانی می شکست از موج چوبی
صبا تا دید او را در چمیدن
نیارستی بشاخ گل وزیدن
❈۲۲❈
چو داده آنماه داد دلستانی
یکایک عاشقان بوستانی
سرودندی بمعشوقان آگاه
کنایت گونه از مهر آنماه
❈۲۳❈
بسرو این نغمه بلبل داشت در کار
که بلبل را بگل زین پس چه آزار
صنم میرفت و گلهای بهاری
ز مرغان چمن در شرمساری
❈۲۴❈
چو دیدی سروشاه از دیده میرست
چو خواندی فاخته فرهاد میمبت
تعالی الله چه خرم بوستانی
ازو فردوس را هردم نشانی
❈۲۵❈
چنان پر میوه جیب شاخسارش
که گل ناکرده نو گردد بهارش
سراسر ناف آهو بید مشکش
ز می مستی فزاتر تاک خشکش
❈۲۶❈
بنوعی سنبلش مغرور و فتان
که تمثیلش بزلف حور نتوان
درختان جسته شوخ از جامه خواب
همه خوی کرده و سرسبز و شاداب
❈۲۷❈
چنار سالخورده سر و نوخیز
ز هم نشناختی بیننده تیز
ز روی سبزه سنبل رفته در تاب
ز بوی گل بنفشه جسته از خواب
❈۲۸❈
هوا ساقی و خار و گل قدح نوش
چکاوک نغمه زن دیوار در نوش
بآب از سایه گل آتش سپرده
سمندر غوطه ها در آب خورده
❈۲۹❈
صبا کز فیض نرگس شد سرابی
گزد هر دم لبش در نیم خوابی
بحسن سرو واله شد چنان گل
که صوت فاخته جوید زبلبل
❈۳۰❈
سراسیمه تذرو از حسن شمشاد
ز سرو افتاده در دامان صیاد
چمن در دست گویی جام جم داشت
که هر نقشی که بود از بیش و کم داشت
❈۳۱❈
ز خود رو سرو تا پرورده نسرین
همه تمثال خسرو بود و شیرین
تو گویی باغبانی در رحم داشت
که شکل نطفه ها زینگونه بنگاشت
❈۳۲❈
صنم دلشاد از این عیش نهانی
که از بازیچه های آسمانی
فضولی از کنیزان غلط ساز
گشاد آن درکه محکم برکند باز
❈۳۳❈
بناگه فیلسوفی نامه در دست
ز طراران شاه از در درون جست
سمومی از در گلشن درون تاخت
که ناگه یکچمن گل رنگ درباخت
❈۳۴❈
نفسها سرد و بر لبها سرانگشت
جبینها زرد و بر دیوارها پشت
کنیزان سیه بخت اندرین کار
همه حیرت زده چون نقش دیوار
❈۳۵❈
نه بتوان آشنائی را عنان تافت
نشاید کوچه بیگانگی یافت
متاع مصلحت صد رنگ چیدند
گهی بفروختند وگه خریدند
❈۳۶❈
یکی گفت این جماعت رمز دانند
بمنع آشنا بیگانه رانند
یکی گفت این تمنا دلنشین است
ولی فرمانبرانرا ره نه اینست
❈۳۷❈
یکی گفتا ز حسن این شیوه آید
که نازی روکش رغبت نماید
یکی گفتا که حسنست این و سر مست
اگر خواهد وگرنه رنجشی هست
❈۳۸❈
یکی گفت از مروت ریش بودن
گواراتر که راحت کیش بودن
زخشم و ناز تا دشنام و شمشیر
پذیرفتم زدم سر پنجه با شیر
❈۳۹❈
زد این دستان و دردم شد خرامان
بدستی جان بدستی طرف دامان
گزیدی لب گهی از خود نهفته
شکستی رنگ و رویش رفته رفته
❈۴۰❈
بدید از دور شمشاد گل اندام
که میآید کنیزی نا بهنگام
لبش زین گفتگو در پوست خندید
چو پیش آمد بحکم غمزه پرسید
❈۴۱❈
کنیزی شیر دل آواز برداشت
که ای صبح قیامت از رخت چاشت
حریمت قبله گاه کج کلاهان
نسیمت باج خواه مغز شاهان
❈۴۲❈
همین دم گرم رویی آمد از راه
بدستش نامه سربسته شاه
اگر فرمان دهد شاه سبکدل
بیارد نامه شاه تنگ دل
❈۴۳❈
چو بشنید این سخن طاووس طناز
گرفت از مو بمویش فتنه پرواز
چنان رنگش برآشفت وزجا شد
که یک یک تار زلف از هم جدا شد
❈۴۴❈
ضمیرش در صد اندیشه می سفت
بتمکین سر همی جنباند و میگفت
بشاه این شوخ چشمانرا سری هست
وگر با شاه نی با دیگری هست
❈۴۵❈
وگر نه هر که را دل باشد و هوش
نگردد آن سفارشها فراموش
عتابش گفت میباید ادب کرد
مگر سهو است کین سهو عجب کرد
❈۴۶❈
پذیرفت این سخن از جای برخاست
گلستانرا بحسن جلوه آراست
چو از رفتار طاووسانه خویش
دماغش ترشد از جانانه خویش
❈۴۷❈
گذر بر عفونا آمیزش افتاد
کنهکار از پی قاصد فرستاد
بسروی تکیه زد بر طرف جویی
که از صهبا کند خالی سبویی
❈۴۸❈
در افتاد از جمالش عکس در آب
تو گفتی بیستونرا دید در خواب
هوای بیستونش در سر افتاد
بتکلیف آمدش امید فرهاد
❈۴۹❈
یکی ساغر زساقی خواست لبریز
که عزم راه طبعش را کند تیز
بشاهی کش وفا تعویذ بازوست
بدرویشی که شاهش همترازوست
❈۵۰❈
بنوشی طعنه زن یعنی لب شاه
بجوش حسن من یعنی بت ماه
بنازی کز عتاب شاه کم نیست
بحکمی کش علامت در عدم نیست
❈۵۱❈
بیاقوتی که جان داروی شاهست
بهاروتی گر نرگس دانش چاهست
بنا موسی که بر شیرین وبالست
بطاووسی که پایش رشک بالست
❈۵۲❈
بشمعی کش سخن با آفتابست
بفانوسی که یک نامش نقابست
بتشویشی که با من هم سرشتست
باندوهی که از من در بهشتست
❈۵۳❈
بگیسوئی که دانی چند تاراست
بمژگانی که بینی در چه کار است
بحسن من که شهر آشنائیست
بعشق من که صیدش روستائیست
❈۵۴❈
بآب دیده فرهاد مهجور
بدین روئی ز چشم کوهکن دور
به پیوندی که با جان در میانست
بسوگندی که با دل در زبانست
❈۵۵❈
به بهتانی که سنگ راه صلحست
بآغوشی که عشرتگاه صلحست
که تا مالیده فرهاد آستین را
ندیده پشت گلگون روی زین را
❈۵۶❈
نه گلگون از شرف بر خویش بالید
نه گوش بیکسی فرهاد مالید
اگر باشد هم این نسبت نبودی
کجا بر من در تهمت گشودی
❈۵۷❈
همایی چون تو باید بال گستر
که در ظلش بر آرد چون منی سر
بسی بسیار با هم مهر بانند
که آمیزش بهم لایق ندانند
❈۵۸❈
نباشند از رهم خوشدل ببوئی
نماند دوستی را آبروئی
زناموسم ز کف چندین مثالست
که فرهادت بدین نسبت حلالست
❈۵۹❈
چنان تهمت کزان حنظل شود قند
کجا باور کند شاه خردمند
چو رسم شه بود جوری که دیدم
کشیدن عیب کس نبود کشیدم
❈۶۰❈
چو طی شد نامه رو از گفتگو تافت
به پیش نامه بر افکند و رو تافت
بعهدی کان غلط راند آن دعا باز
کجا بودم که باشه گویم این راز
❈۶۱❈
که در سوگند داد صدق دادست
نه بر گلگون بتوسن زین نهاد است
غلط گویم کجا لب میگشودم
به کجبازیش صدره مینمودم
کامنت ها