عرفی:ز معموری بتنگم جز دل ویران نمیخواهم چو سلطان محبت ملک آبادان نمیخواهم
❈۱❈
ز معموری بتنگم جز دل ویران نمیخواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نمیخواهم
کسی تا کی پریشان جنبش و سر درهوا باشد
دگر یار جنونم عقل سرگردان نمیخواهم
❈۲❈
نه داغ تازه میخارد نه زخم کهنه می کاود
بده یارب دلی کاین صورت بیجان نمیخواهم
به تسکین دل غم دوستم ناصح چه میگوئی
اگر شیون ندانی این زدن دستان نمیخواهم
❈۳❈
ز عالی دودمان عشقم ز راحت بود ننگم
برهمن زادم و کیش مسلمانان نمیخواهم
گر آب خضر نوشم بایدم از عشق فرجامی
اگر خونم دهی می نوشم و فرمان نمیخواهم
❈۴❈
میفشان نشتر الماس بر داغ دلم عرفی
تهی دستم بسر جمعیت و سامان نمیخواهم
کامنت ها