عرفی:ساعتی اندوده بنور عطا خلوتیان حرم کبریا
❈۱❈
ساعتی اندوده بنور عطا
خلوتیان حرم کبریا
مژده رساند بر روح الامین
کی تو بشارت بر سلطان دین
❈۲❈
کوس بشارت بلب بام بر
مژده بارایش آرام بر
نرم ببالین وی اندر شتاب
تا نزندناگه از آغوش خواب
❈۳❈
هان نکنی کز پی بیداریش
لب بگشائی بطلبکاریش
دمبدم آهسته ترا باغ جان
دامن ریحان عطا برفشان
❈۴❈
از اثر بوی که داند چه بوست
خود بگشاید مژه خواب دوست
چون مژه رانیم گشادی دهد
دیده او عرض سوادی دهد
❈۵❈
بلبل وحیی بترنم در آی
برچمنش آنچه توان میسرای
وانگه ازین شیوه عنان بازکش
رخت بآرامگه راز کش
❈۶❈
با نفس گرم بجوش وبگوی
خیز که ایزد کندت جستجوی
امر چنین است بجان آفرین
کز قدمت عرش شود بوسه چین
❈۷❈
پیش بر این مرکب گردون شتاب
ترک ادب گیر و بگیرش رکاب
غاشیه بر دوش بیاور عنان
باز ممان از جلوش ناتوان
❈۸❈
روح امین برگ بشارت گرفت
بال بهم برزد و رخصت گرفت
کرد وداع فلک لاجورد
قاعده مژده بری پیشه کرد
❈۹❈
سایه طوبی طلبید از بهشت
مردمک دیده بحورا نوشت
وانگه از آن غالیه بو تار و پود
بافت یکی نغز حریر کبود
❈۱۰❈
زان بطرازید شب عنبرین
برقعی افکند بروی زمین
تا نکند دیده آلوده باز
بهره نگیرد ز تماشای راز
❈۱۱❈
لیک ز کامش چو بود بوسه گیر
برقع وی گردد از آنخوش حریر
نوری از آن صبح جبین برگرفت
سنبل شب در چمن تر گرفت
❈۱۲❈
داد بهنجار اشارت عنان
گشت بر آن باغ ترنم فشان
خانه فروشانه برفتن شتافت
آستن افشان برتوسن شتافت
❈۱۳❈
توسن کرسی کفن عرش ساق
نام وی از عالم بالا براق
گرم روشترز دعای مسیح
نرم عنان ترز کلام فصیح
❈۱۴❈
یک نفس اندیشه سرعت فشان
گر بوی از جهل شود همعنان
گر چه مرا جیش بود معنوی
تب کند از علت چابک روی
❈۱۵❈
گر بوی افتد نظرش در گداز
فوت شود و هم برنج دراز
کرد لبالب چوشد آرام یاب
دامن آرام درنگ شتاب
❈۱۶❈
تا رود آسوده تر اندر هوا
تا بفلک بود سراسر جلا
جاذبه نسبت دریای جود
چشمه نور از دل ظلمت ربود
❈۱۷❈
از در این صومعه تا اوج عرش
زیر قدم عزت معراج فرش
برد بمیدان فلک تر کتاز
بست بتوسن ز قمر طبل باز
❈۱۸❈
زد بقدمگاه عطارد قدم
باز تراشید ز حورش قلم
زهره رامش گر حوری نژاد
از نفسش عود برآتش نهاد
❈۱۹❈
کرد بمیدان چهارم شتاب
مهر مسیحا ببرید آفتاب
حلم وی از بهر دل کج نهاد
دشنه بهرام بشهد آب داد
❈۲۰❈
مشتری آوازه وصلش شنفت
گرد ره وی بمصلی برفت
جعد معنبر بزحل برفشاند
گوهر دل در ته عنبر نشاند
❈۲۱❈
در قدمش تا نهمین آسمان
ثابت و سیاره جواهر نشان
نور برون آمده از هر دو بال
رفت بقربانگه عید وصال
❈۲۲❈
بهر سجود ره او توامان
صد سرش از هربن موشد عیان
چون سرطان بوسه ز پایش ربود
چشمه حیوان ز سرابش گشود
❈۲۳❈
چون اسد آن شیر ژیانرا بدید
دست بدندان تحیر گزید
سایه آن جعد که دل می فشاند
در چمن سنبله سنبل نشاند
❈۲۴❈
سایه جاهش چو بمیزان فتاد
در سفر تحت ثری رو نهاد
نیش ستم در دل عقرب شکست
بر اثرش راه نحوست ببست
❈۲۵❈
ناوکش از قوس چنان تیز جست
کز جگر جدی سبک خیز جست
بسکه بتعجیل فرس می جهاند
شربتی از دلو ننوشید و راند
❈۲۶❈
حوت از آن چشمه نو آلوده گشت
وزالم تشنگی آسوده گشت
از نهمین منظره چون بر گذشت
بارگه عرش پر از مژده گشت
❈۲۷❈
هر که بهودج بریش خاص بود
در ره آن مرحله رقاص بود
یکدو قدم با قدم خویش رفت
تا بدر عرش برین پیش رفت
❈۲۸❈
سدره سراسیمه زغوغای نور
قوطه زنان عرش بدریای نور
مانده نه بروجه مسافت قدم
زان سوی هستی برون از عدم
❈۲۹❈
نیستی و هستی از آن پایه دور
وز قدم نور لب سایه دور
سود و زیان مانده بطاق عدم
هستی خود هشته در اول قدم
❈۳۰❈
از می نابود مکان مست گشت
شعله بازار جهت پست گشت
پای طبیعت ره دامن گرفت
مرغ تن افتاد طپیدن گرفت
❈۳۱❈
از حرم ایزدی آمد ندای
کی گهر گنج الهی در آی
آن بروش محرم دلهای ریش
عزم درون کرد ادب پیش پیش
❈۳۲❈
رعشه بر اندام زتاب حیا
شسته قدمها بگلاب حیا
رفت و ببوسید لب استان
رفت بمژگان زدرش گردجان
❈۳۳❈
با نفسی از دل خود گرم تر
کرد سلامی زادب نرم تر
بنده نوازانه جوابیش گفت
تا برمسند رهش از گرد رفت
❈۳۴❈
عطر فشان رفت بنزدیک مهد
عزت آن بست به آن دره عهد
چهره بر آن سدره نیاسودنی
هر سر مو دیده بگشودنی
❈۳۵❈
لیک چو در وصل نگنجد حجاب
یافت ز رویت چمن دیده آب
دیده خود دید و بسی نغز دید
زان بتماشا نتوان مغز دید
❈۳۶❈
صاف شراب ازلی در کشید
نوبتی آن لب گویا شنید
آن که بود امتش اما بنام
آن که بود امتی وی حرام
❈۳۷❈
مرحمت عام بجوش آمدش
مرغ شفاعت بخروش آمدش
دل چو ادب دست نشان حیا
لب چو اثر غوطه زنان در دعا
❈۳۸❈
هر صنمی کز طلبش رو نمود
بوس اجابت زلبش در ربود
مرهمی آورد فرا درد ما
ذیل گنه پاک شد از گرد ما
❈۳۹❈
معصیت ما همه آلوده کرد
لیک همان گوش بفرموده کرد
زمزمه انجمن کبریا
بهر تو آهسته بگویم بیا
❈۴۰❈
وه که سراسیمه شد اندیشه ام
هرزه در آئیست دگر پیشه ام
عرفی از این ذروه بیا برمتاز
گرم عنانی تو و بس در متاز
❈۴۱❈
طبع بسی بی ادبی می کند
خلوت یزدان طلبی می کند
بی ادبی را گهر افروز گشت
بانگ بر اوزن که ادب سوز گشت
❈۴۲❈
مصلحت این است که مانی بجای
ای قدم طبع بلغزیدن آی
چون شه دین تحفه خلوت گرفت
شد گهر افشان و اجازت گرفت
❈۴۳❈
روبره آورد و سبک تاز گشت
چون بحرم رفت همان باز گشت
بستر خود چون بنشست از سماع
گر مترک یافت ز وقت وداع
❈۴۴❈
هر قدمی تا در آرامگاه
معتکفی بوسه فشاندی براه
روح امین نیز که وامانده بود
بوسه بهر گام بر افشانده بود
❈۴۵❈
بود برآشفته از این تیره فرش
زان طلب دوست ربودش بعرش
دامن خلوت بمیان بر زده
عرش در آید ز درش سر زده
❈۴۶❈
آستن افشانده برین دامگاه
بسکه سبک رانده بآرامگاه
عرفی اگر هست براقت بزین
مانده نشان قدم اینک ببین
❈۴۷❈
بر اثر رهرو معراج راز
گرم عنان شود وسه میدان بتاز
گر به مقامی رسی آنجا بمیر
ور نرسی خود به تمنا بمیر
کامنت ها