اوحدی:حسن خوبان عزیز چندانست که رخ یوسفم به زندانست
❈۱❈
حسن خوبان عزیز چندانست
که رخ یوسفم به زندانست
باش، تا او به تخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست
❈۲❈
بگذارد ز دل زلیخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست
گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
❈۳❈
آن یکی را، که وصف میگویم
گر ببینی هزار چندانست
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست
❈۴❈
طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست
مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست
❈۵❈
از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
کامنت ها