اوحدی:دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
❈۱❈
دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت
وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست
❈۲❈
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان
کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟
مالم به دست نیست، که درپای او کنم
زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست
❈۳❈
نینی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟
نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟
ما را مجال بود بروبر، به دوستی
دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست
❈۴❈
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟
با آشنای دوست توان گفت حال دوست
زان سو گذر به جانب من کس نمیکند
تا باز پرسمش خبری از مقال دوست
❈۵❈
دانم که: از شکست دل من خجل شود
کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود
کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست
❈۶❈
آن دوست را به هستی ما التفات نیست
تا هست و نیست صرف شود بر سؤال دوست
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت
شادم کند به دولت صبح وصال دوست
❈۷❈
اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست
بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست
آن ماهرخ به سال مرا وعده میدهد
ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست
❈۸❈
ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر
کندر تصور تو نگنجد جلال دوست
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی
گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست
کامنت ها