اوحدی:ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست میپسندد بر من بیچاره هر خواری که هست
❈۱❈
ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست
میپسندد بر من بیچاره هر خواری که هست
چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست
❈۲❈
ای که بر ما میپسندی سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست
نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست
❈۳❈
محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق
در دل تنگم نمیگنجد، ز بسیاری که هست
بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور
شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست
❈۴❈
ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو
آهم از دل بر نمیآید، ز بیماری که هست
بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟
❈۵❈
بیلب جان پرور و روی جهان افروز تو
نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست
سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمیگردد، ز دشواری که هست
❈۶❈
دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟
کاوحدی را میکشی با این وفاداری که هست
کامنت ها