اوحدی:ترک من ترک من خستهدل زار گرفت شد دگرگونه دگری یار گرفت
❈۱❈
ترک من ترک من خستهدل زار گرفت
شد دگرگونه دگری یار گرفت
این که در کار بلای دل ما میکوشید
اثر قول حسودست که برکار گرفت
❈۲❈
دل من آینهٔ صورت او بود و ز غم
آه میکردم و آن آینه زنگار گرفت
نه عجب خرقهٔ پرهیزم اگر پاره شود
بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت
❈۳❈
گر ز خاک در او میل سفر مینکنم
نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت
بوی این درد، که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت
❈۴❈
ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان
که ازین خانهٔ تنگم دل بیمار گرفت
با دل فارغ او زاری من سود نداشت
گر چه سوز سخنم در در و دیوار گرفت
❈۵❈
اوحدی خوار گرفت از غم و من میگفتم:
خوار گردد که سخنهای چنین خوار گرفت
کامنت ها