اوحدی:دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
❈۱❈
دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد
جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین
نه سر به جایی میکشد، نه ره به کاری میبرد
❈۲❈
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد
❈۳❈
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد
عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن
کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد
❈۴❈
تا چند گویی:اوحدی یاری نمیخواهد ز کس
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد
کامنت ها