اوحدی:دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
❈۱❈
دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
❈۲❈
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
❈۳❈
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
❈۴❈
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
کامنت ها