اوحدی:مرا گر ز وصل تو رنگی برآید رها کن، که نامم به ننگی برآید
❈۱❈
مرا گر ز وصل تو رنگی برآید
رها کن، که نامم به ننگی برآید
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را بینگ توینگی برآید
❈۲❈
بسی قرن باید که از باغ خوبی
نهالی چنین شوخ شنگی برآید
چنان شکری، کز دهان تو خیزد
مپندار کز هیچ تنگی برآید
❈۳❈
از آن زلف مشکین اگر دام سازی
ز هر حلقهای پالهنگی برآید
به امید صلح و کنار تو خواهم
که هر شب مرا با تو جنگی برآید
❈۴❈
ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من
به زاری چو آواز چنگی برآید
کمان جفا میکشی سخت و ترسم
گریزان شوی چون خدنگی برآید
❈۵❈
بدو نام قربان من کرده باشی
گر از کیش جورت ترنگی برآید
سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟
بدانی، چو پایت به سنگی برآید
❈۶❈
صبوری کند اوحدی، کین تمنا
از آن نیست کو بیدرنگی برآید
کامنت ها