اوحدی:مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
❈۱❈
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
صدبار گفتهام دل خود را بدین هوس:
کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش
❈۲❈
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟
❈۳❈
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش
گو: بوسهای بده، لبت ار میکشد مرا
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش
❈۴❈
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
کامنت ها