اوحدی:مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
❈۱❈
مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
❈۲❈
باز میبینم همدست رقیبان شدهای
گر از آن دست نهای کارم ازین دست مهل
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
❈۳❈
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل
کامنت ها