اوحدی:تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
❈۱❈
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
❈۲❈
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر میترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
❈۳❈
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه میپنداشتم کین دل به آب انداختم
❈۴❈
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
کامنت ها