اوحدی:شب دوشینه در سودای او خفتم از آن امروز با تیمار و غم جفتم
❈۱❈
شب دوشینه در سودای او خفتم
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر میپیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
❈۲❈
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
❈۳❈
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
❈۴❈
دل او باد پندارد حکایتها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بییاد او خفتم
❈۵❈
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
کامنت ها