اوحدی:دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم
❈۱❈
دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم
بر رخ من در میخانه ببندید امشب
که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم
❈۲❈
من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل
مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟
چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر
باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟
❈۳❈
اندرین شهر دلم بستهٔ گندم گونیست
ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم
ای که بیزهر ندادی قدح نوش بکس
بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم
❈۴❈
در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد
حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم
موی بر موی تنم بر تو دعا میگوید
تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم
❈۵❈
بلبان شکرین خودم از دور بپرس
که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم
هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون
نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم
❈۶❈
دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین
امشبم بندهٔ خود خوان، که از آن به کوشم
اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش
پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم
کامنت ها