اوحدی:آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم
❈۱❈
آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم
تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم
در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو
ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟
❈۲❈
هر چند که میران را از مورچه عار اید
او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم
چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی
حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم
❈۳❈
جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من
نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم
دوری اگر او جوید شاید که توان کردن
گر من کنم این دوری دورست که نتوانم
❈۴❈
گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم
جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟
این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی
برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم
❈۵❈
تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان
چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم
گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم
❈۶❈
ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن
کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم
آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد
دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم
کامنت ها