اوحدی:زان دوست که غمگینم، غمخوار کنش، یارب دشمن که نمیخواهد، همخوار کنش، یارب
❈۱❈
زان دوست که غمگینم، غمخوار کنش، یارب
دشمن که نمیخواهد، همخوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مِهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
❈۲❈
سر گشته و غمخوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بییار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بیخار کنش، یارب
❈۳❈
گر زلف چو زُنّارش میرنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنّار کُنَش یارب!
این سینه که شد سوزان از مِهر جگردوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
❈۴❈
آن کاو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمیداند، هشیار کنش، یارب
❈۵❈
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بیکار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
❈۶❈
دل برد و ز درد دل میگریم و میگویم:
کان کس که ببُرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرّار کنش، یارب
❈۷❈
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
کامنت ها