اوحدی:مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟ ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
❈۱❈
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
❈۲❈
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
❈۳❈
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
❈۴❈
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
کامنت ها