اوحدی:نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن گرهام فتاد بردم،به دمی دوای من کن
❈۱❈
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گرهام فتاد بردم،به دمی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
❈۲❈
نه رواست زشت کردن به جزای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
❈۳❈
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
❈۴❈
به دو روز آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
❈۵❈
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
کامنت ها