اوحدی:روزگار از رخ تو شمعی ساخت آتشی در نهاد ما انداخت
❈۱❈
روزگار از رخ تو شمعی ساخت
آتشی در نهاد ما انداخت
ما طلبگار عافیت بودیم
در کمین بود عشق، بیرون تاخت
❈۲❈
سوختم در فراق و نیست کسی
که مرا چارهای تواند ساخت
مگر او رحمتی کند، ورنه
هر کرا او بزد، کسی ننواخت
❈۳❈
عاشقانش چرا کشند به دوش؟
سر، که در پای دوست باید باخت
اوحدی آن چنان درو پیوست
که نخواهد به خویشتن پرداخت
❈۴❈
سخن او نمیتوان گفتن
دم نزد هر که این سخن بشناخت
کامنت ها