اوحدی:آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!
❈۱❈
آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو
ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!
گرد از تنم به قد برآورد و همچنان
بر دل نمیشود متصور گذار ازو
❈۲❈
گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح
پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو
او گر به اختیار دل ما رود دمی
گردد دل شکستهٔ ما به اختیار ازو
❈۳❈
روزی به لطف اگر سگ کویم لقب نهد
زانگه مرا همیشه بس این افتخار ازو
هر کس که با درخت گلی دوستی کند
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو
❈۴❈
آن کو به تیغ روی بگرداند از حبیب
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو
گر دوست بر دل تو زند زخم بیشمار
آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو
❈۵❈
تا از کنارم آن گهر شبچراغ رفت
از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو
او را به خون دیده بپروردهایم، لیک
شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو
❈۶❈
داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد میکنیم بدین یادگار ازو
گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی
گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟
کامنت ها