اوحدی:ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده
❈۱❈
ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده
دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده
ز هر سو فتنهای برخاست در ایام حسنت، من
کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟
❈۲❈
نمیافتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی
مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده
برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره
که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده
❈۳❈
ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم
گذاری بر من مهجور بیآرامت افتاده؟
❈۴❈
ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن
سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی
هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده
❈۵❈
ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی
که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده
به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی
کنون میبینمت زان وعده خیلی وامت افتاده
❈۶❈
به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟
دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده
کامنت ها