اوحدی:او را که در سماع سخن نیست حالتی فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
❈۱❈
او را که در سماع سخن نیست حالتی
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی
❈۲❈
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
لازم شود بهر نفس او را خجالتی
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
دیوانگیست این همه بیوجه حالتی
❈۳❈
بر مدعی ببند در خانقاه عشق
تا در میان جمع نیارد ثقالتی
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی
❈۴❈
مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار
کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی
چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت
از پر یشهای بکند ساز و آلتی
❈۵❈
اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست
ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!
جانا، دلم به آتش دوری بسوختی
آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی
❈۶❈
چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
کامنت ها