اوحدی:بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
❈۱❈
بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
❈۲❈
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
❈۳❈
چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
❈۴❈
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
❈۵❈
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
❈۶❈
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
کامنت ها