اوحدی:گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟ خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی
❈۱❈
گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟
خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی
رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت
دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی
❈۲❈
رخ مینمود از اول و اکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی
احوال خود بگویم با زلفش آشکارا
اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی
❈۳❈
تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟
هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی
تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف
ما را به دامن او گر میرسید چنگی
❈۴❈
صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی
کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی
رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد
بیننده را نماند سامان هوش و هنگی
❈۵❈
بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن
در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی
گردن به غم نهادم کز درد دوری او
شادی نمینماید نزدیک من درنگی
❈۶❈
از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه
با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی
کامنت ها