اوحدی:مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
❈۱❈
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی به هر بامی
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی به هر بامی
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
❈۲❈
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
❈۳❈
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
❈۴❈
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
❈۵❈
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
کامنت ها