اوحدی:دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
❈۱❈
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
❈۲❈
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی
❈۳❈
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست از پخته و خامش مگوی
❈۴❈
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
کامنت ها