اوحدی:هم چو شمع از غمت بسوزاند گه کشد، گاه برفروزاند
❈۱❈
هم چو شمع از غمت بسوزاند
گه کشد، گاه برفروزاند
اعتبارت کند به هر مویی
بازگرداندت به هر رویی
❈۲❈
گه سرت را بکار برگیرد
گاه پروانه بر سرت میرد
گه بنام خودت نگار کند
گاهت از ریسمان به دار کند
❈۳❈
گاه با شهد همنشین کندت
گاه با شاهدان قرین کندت
گه به بالین مردگان باشی
گاه پیش فسردگان باشی
❈۴❈
گاه خندی، ولی ز پنداری
گاه گریی، ولی به صد زاری
گه سرافراز و گاه پست شوی
گاه ناچیز و گاه هست شوی
❈۵❈
گاه لافی زنی ز سربازی
گاهت آن زر که هست در بازی
گاه زهرت دهند و گاهی نوش
گه زبان آوری و گه خاموش
❈۶❈
گاه اندر تبی و گه در تاب
گاه در بزم و گاه در محراب
چو ببیند که هیچ دم نزنی
وندران سوز و گریه کم نزنی
❈۷❈
نخوری هیچ و فیض ریزانی
خود نخفتی و خفته خیزانی
گاه در پردهای چو مستوران
گه برافگنده پرده از دوران
❈۸❈
گاه از سوز سینه در ویلی
گه ز خاصان قایماللیلی
سال و مه سودت از زیان باشد
دایمت خرقه در میان باشد
❈۹❈
عادتت کمزنی و شب خیزی
روشت بخشش و گهر ریزی
در تو هر نقش را پذیرایی
متشمر به لطف و گیرایی
❈۱۰❈
مؤمنان را به پیشوایی فرد
کافران را به خانه سوزی مرد
سینه پر سوز و هیچ آهی نه
دیده پر گریه و گناهی نه
❈۱۱❈
بشناسد که در روش رستی
نکند در نمودنت سستی
پرده از روی کار برگیرد
دل طریقی دگر ز سر گیرد
❈۱۲❈
از چپ و راست عشق در تازد
خانهٔ عقل را براندازد
بر تو آن علمها وبال شود
عملت جمله پایمال شود
❈۱۳❈
به صفت جوهری دگر گردی
مس نماند، تمام زر گردی
غیرت او بشست و شوی از تو
نهلد در وجود بوی از تو
❈۱۴❈
چون ترا از تویی کند فانی
برساند به نشائت ثانی
جنبش اینجا نماند و رفتار
سخن اینجا نماند و گفتار
❈۱۵❈
نه تو آن حال باز دانی گفت
نزخود آن بیخودی توانی رفت
نه کسی تاب دیدنت دارد
نه کس آوار شنیدنت یارد
❈۱۶❈
هر که روی تو دید، مست شود
وانکه بویت شنید، هست شود
بر زمین بگذری، سما گردد
در مگس بنگری، هما گردد
❈۱۷❈
متصل گردد این اثر در ذات
هم چو تاثیر مهر در ذرات
به خلافت رسی ز یک نظرش
در زمان و زمین و خشک و ترش
❈۱۸❈
عشق زاید ز استقامت تو
علم روحانی از علامت تو
صاحب امر و اختیار شوی
گاه پنهان، گه آشکار شوی
❈۱۹❈
گاه با قهر و سرکشی باشی
گاه با لطف و با خوشی باشی
در تب و تاب عشق و ظلمت و نور
چون که از راستی نگشتی دور
❈۲۰❈
نیستی بخشدت ز تاب رخش
محو گردی در آفتاب رخش
به چنین دوست تحفه جان باید
دل به شکرانه در میان باید
❈۲۱❈
تو ازین عهده گر برون آیی
در نگر تا به شکر چون آیی؟
یار کن شکر با شکیبایی
تا به زینت رسی و زیبایی
کامنت ها