اوحدی:پیش ازین آدمی و این آدم دیو بود و فرشته در عالم
❈۱❈
پیش ازین آدمی و این آدم
دیو بود و فرشته در عالم
چون رسید آدمی ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
❈۲❈
با روانش ملک چو خویشی داشت
پیش دیدش که رخ به پیشی داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهای انجم و فلکند
❈۳❈
چون کنند از محل خویش نزول
شکلهای دگر کنند قبول
اصل جنی ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نیست روا
❈۴❈
خاک آدم بدید و سجده نبرد
دیدگانش به خاک خواهد مرد
خاک او دیده بود و آتش خود
نور او را یکی ندید از صد
❈۵❈
سر او زان قفای لعنت خورد
که قفا را ز روی فرق نکرد
تو به نفس شریف و عقل زکی
از شمار فرشته و ملکی
❈۶❈
غضبت آتشست و شهوت باد
وین دو دیو چنین ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
❈۷❈
دو ملک با تو اینچنین همراه
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه
نیست تن را مهار در بینی
جز خرد در دماغ، اگر بینی
❈۸❈
عقل بر ناخوشی کشید و خوشی
تا جدا گشت رومی از حبشی
نامهایی کز آسمان آید
همه بر نام عقل و جان آید
❈۹❈
جز خرد مرد آن جواب نبود
غیر ازو لایق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
❈۱۰❈
جامهٔ کون را علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جان را به دست عقل سپار
پای بیگانه در میانه میار
❈۱۱❈
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زین جهان گزیری نیست
بهتر از عقل دستگیری نیست
❈۱۲❈
ای به تایید عقل بیننده
آفرین کن بر آفریننده
که تواند ز آب گندیده
آفریدن رخ و لب و دیده؟
❈۱۳❈
قالبت را که هست پردهٔ روح
آلت روح دان و کردهٔ روح
کردهٔ اوست، نازنین ز آنست
از چنان نیست، از چنین ز آنست
❈۱۴❈
روح و چندین فرشته در کارند
تو به خوابی و جمله بیدارند
تا تو بازار خویش تیز کنی
آمد و رفت و خفت و خیز کنی
❈۱۵❈
زان عمل ساعتی نیاسایند
تو بفرسایی و نفرسایند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در میان تواند بود؟
❈۱۶❈
در عروقی بدین صفت باریک
مخرجی تنگ و مدخلی تاریک
کیست جز جان که کار داند کرد
راز خویش آشکار داند کرد؟
❈۱۷❈
پی جان رو، که کار کن جانست
تن بیچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
❈۱۸❈
گر مجرد شود فرشتهٔ تو
نرسد آفتی به کشتهٔ تو
عقل شمعست و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری
❈۱۹❈
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس
کامنت ها