اوحدی:عشق و دل را یک اختیار بود عقل و جان را دویی حصار بود
❈۱❈
عشق و دل را یک اختیار بود
عقل و جان را دویی حصار بود
ز آستان عقل پیشتر نرود
عشق خود ز آشیان بدر نرود
❈۲❈
بال دل چیست؟ عشق دیوانه
بند جان کیست؟ عقل فرزانه
عشق دیوانه را چو برخوانند
عقل فرزانه را بدر مانند
❈۳❈
هر که عاشق نشد تمام نگشت
وانکه در عشق پخت خام نگشت
همره عشق شو، که یار اینست
در پی عشق رو، که کار اینست
❈۴❈
عقل ورزی، ز کار سرد شوی
عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی
میل صورت به شهوتست و هوس
میل معنی به عشق باشد و بس
❈۵❈
عقل شمعست اندرین خانه
مرد در پای عشق پروانه
عشق خواند ترا به عالم محو
عقل گوید ز فقه و منطق و نحو
❈۶❈
سینه را عشق چاک داند کرد
نفس را عشق پاک داند کرد
تبش نور کبریا عشقست
آتش خرمن ریا عشقست
❈۷❈
عشق برقیست کام سوزنده
وز تمامی تمام سوزنده
عشق را روی در هلاک بود
هر کرا عشق نیست خاک بود
❈۸❈
تا ز هستیت شمهای برجاست
نتوان راه عشق رفتن راست
بندهٔ رنج باش و راحت بین
دفتر عشق خوان، فصاحت بین
❈۹❈
مرد عاشق ز عشق گویا شد
گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟
جدل و بحث لاولن دگرست
ناطق عشق را سخن دگرست
❈۱۰❈
هوس از صورتی گذر نکند
عشق در هر دو شان نظر نکند
عشق را از هوس نمیدانی
لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی
❈۱۱❈
عقل جویان بود سکونت را
عشق برهم زند رعونت را
رخ او کس به خود نداند دید
عشق بیخود رخش تواند دید
❈۱۲❈
آسمانها به عشق میگردند
اختران نیز در همین دردند
عشق جام تو و شراب تو بس
عاشقی محنت و عذاب تو بس
❈۱۳❈
گر ازین بوته خالص آید مرد
نرسد دوزخش دو اسبه به گرد
گرمی از عشق جوی، اگر مردی
هر که عاشق نشد، زهی سردی!
❈۱۴❈
عشق روی و ز نخ نمیگویم
با تو از برف و یخ نیمگویم
عشق آن شاهدان بالایی
که کندشان سپهر لالایی
❈۱۵❈
دلبری جوی و پای بندش باش
آتشی بر کن و سپندش باش
خیز و جامی ز دست مادر کش
تا ببینی جمال وقتی خوش
❈۱۶❈
گر چه کوتاه دیدهٔ بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
راه باریک و وقت بیگاهست
رو بگردان، که چاه در راهست
❈۱۷❈
جام ما را مده به بد مستان
ور دهد نیز دست بد، مستان
عشقداری و پای جنبش هست
منشین، دست یارگیر به دست
❈۱۸❈
مرد در راه عشق مرد نشد
تا لگد کوب گرم و سرد نشد
سخن عاشقان به حال بود
نه به آواز و قیل و قال بود
❈۱۹❈
هر چه در خط و در بیان آید
دست بیگانه در میان آید
تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟
کانکه دل دارد از دل آگاهست
❈۲۰❈
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد
همت دل کمند عاشق بس
یاد معشوق بند عاشق بس
❈۲۱❈
دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی
در چه اندیشه رفتهای، باز آی
سخنی کش به راز باید گفت
چون بهر جای باز شاید گفت؟
❈۲۲❈
چیست گفتن چو اشک داری و آه
قاضی عشق را بس این دو گواه
من و ما تا بچند دشمن و دوست؟
بس ازین بیخودی خود همه اوست
❈۲۳❈
چند گویی که: شیشه بشکستی
کی بود کار جام بیمستی؟
جد و جهدی بکار میباید
هر کرا وصل یار میباید
❈۲۴❈
همه محرومی از نجستن تست
بیبری از گزاف رستن تست
عاشق بیطلب چه کرد کند؟
مرد باید، که کار مرد کند
❈۲۵❈
درد ما را به مرغ و ماش چکار؟
عاشقان را به نان و آش چکار؟
نظر دل چو بر جمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
❈۲۶❈
تا نخوانی مقالتی در عشق
نکنی وجد و حالتی در عشق
کامنت ها