اوحدی:از در معرفت مگردان روی کام جویی، به شهر عرفان پوی
❈۱❈
از در معرفت مگردان روی
کام جویی، به شهر عرفان پوی
کندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند
❈۲❈
به امانت ز حق پیام رسان
سخن او به خاص و عام رسان
لطف حق درج در شمایلشان
حرز و تعویذ حق حمایلشان
❈۳❈
نفسی جز به یاد حق نزنند
جز به فرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته
روح و رحمت نثارشان گشته
❈۴❈
گر درآید به یادشان جز دوست
بدرانند یاد خود را پوست
جز رخ او بهر چه در نگرند
گر چه طاعت بود، گنه شمرند
❈۵❈
به ادب گشته مستقیم احوال
دیده ور گشته در طریق کمال
پشت بر کار این جهان کرده
آن جهان سود و این زیان کرده
❈۶❈
برده خود را به گوشهای بیبرگ
روح تسلیم کرده پیش از مرگ
عشق آن دلستان به قوت درد
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
❈۷❈
دیده بر مرصد بشارت او
گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبیرسست پیوندی
بر جهان و بر آرزومندی
❈۸❈
در صفتهای او نظر کرده
ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابی بود عمارتشان
وز سر نیستی امارتشان
❈۹❈
رخ پر از گرد و موی آشفته
ترک دنیا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند
ور تو شکر دهی به ناز خورند
❈۱۰❈
نه تبسم به جاه و مال کنند
نه نشاط از نظام حال کنند
بینشان در نشست و خاست همه
از کژی دور و گشته راست همه
❈۱۱❈
بر نپیچند رخ ز شارع شرع
گوش دارند اصل او با فرع
هر چهشان دور دارد از در دوست
گر بهشتست، خاک بر سر اوست
❈۱۲❈
نظر از منزلی بلند کنند
ناپسند جهان پسند کنند
چون کسی اندرین اصول رسد
زود در پایهٔ وصول رسد
❈۱۳❈
جام انس و لقاش نوشانند
خلعت اصطفاش پوشانند
تا شود در حضور و غیبت او
همه دلها ملا ز هیبت او
❈۱۴❈
یکدم از کار حق نپردازد
چشم بر کار خود بیندازد
از فلک هر چه میرسد به ظهور
بر دل او کند نخست عبور
❈۱۵❈
بگشاید ز فیض حاصل او
چشمهٔ علم غیب بر دل او
هر چه از فیض او براندوزد
به دگر طالبان در آموزد
❈۱۶❈
گر سخن سخت گوید و گر سست
به خدا گوید آنچه گوید رست
هر کسی را که یافت قابل آن
زودش آورد در مقابل آن
❈۱۷❈
مرد کو هر مقام را دانست
وارد خاص و عام را دانست
راه را جبرییل داند شد
راهرو را دلیل داند شد
❈۱۸❈
هر چه داند در آن ارادت حق
باز گوید هم از افادت حق
گر چه دانست، لاف بس نزند
بیاجازت دلش نفس نزند
❈۱۹❈
گاه پیدا کند خدای او را
تا بدانند اهل رای او را
گه بپوشد ز دیگرانش رخ
تا نبینند منکرانش رخ
❈۲۰❈
به خودش هر دم انتباه کند
نهلد کش ریا تباه کند
زانکه شرک از ریا پدید آید
در هر فتنه را کلید آید
❈۲۱❈
چون شود نفس او ز شرک تهی
رخ نهد کار نفس او به بهی
سر او چون تمام نور شود
مورد و مصدر امور شود
❈۲۲❈
نور گیرد دلش به مایهٔ ذکر
پرورشها کند به دایهٔ ذکر
دل چو چندی درین مجاهده شد
نظرش لایق مشاهده شد
❈۲۳❈
در تجلی به نور غرق شود
فرق او پای و پای فرق شود
صفت او ازو فرو شویند
ز صفاتی دگر سخن گویند
❈۲۴❈
بر دلش داوری گذر نکند
جز به روی یکی نظر نکند
تا به جایی رسد که خود نبود
نقش نیک و نشان بد نبود
❈۲۵❈
جز دوام حضور نشناسد
غیر از اشراق نور نشناسد
در نهایت رسد بدایت او
پر شود عالم از هدایت او
❈۲۶❈
شقههای غطا براندازد
تحفههای عطا در اندازد
بلکه خود هر دو سر شوند یکی
بنماند دگر غبار شکی
❈۲۷❈
چون دویی دور شد ز دیده و گوش
نیست ببیننده بهتر از خاموش
مرد را جمله دل چو دیده شود
قیل و قال از کجا شنیده شود؟
❈۲۸❈
پردلانی که این حقایق را
باز دیدند و این دقایق را
پشت بر کار این جهان کردند
آن جهان سود و این زیان کردند
❈۲۹❈
آنکه بر خویشتن کشید قلم
نکشد بار بوق و طبل و علم
جان ایزدپرست را به ضمیر
نگذرد یاد پادشاه و امیر
❈۳۰❈
هر که با کردگار کاری داشت
در دل خویش غیر او نگذاشت
از کلیم آنکه او بپرهیزد
به گلیم تو کی فرو خیزد؟
❈۳۱❈
گفته: «هذا فراق یا موسی»
چون رود در جوال با موسی؟
نظری زین بلندبینان بس
چه نظر؟ کالتفات اینان بس
❈۳۲❈
هر چه داری به راهشان انداز
خویش را در پناهشان انداز
پیش اینان به جز نیاز مبر
شوخی و امتحان و آز مبر
❈۳۳❈
بنده نامان پادشاه اینند
تاج بخشان بیکلاه اینند
جام ایشان به سفله مست مده
دامن حبشان ز دست مده
❈۳۴❈
جان عارف به قرب اوست غنی
چکند یاد این جهان دنی؟
چون نباشد ز جام عزت مست
خنجر قربتی چنان در دست
❈۳۵❈
صاحب تخت و مالک تاجست
به لباس دگر چه محتاجست؟
هر که با این صفت نگردد جفت
او به خلوت نرفت و ذکر نگفت
❈۳۶❈
سر توحید ازین گروه شنو
ورنه سرگشته در بدر میرو
فایل صوتی جام جم بخش ۱۰۹ - در صفت عارف و عرفان
صوتی یافت نشد!تصاویر

کامنت ها