اوحدی:پی تقلید رفتن از کوریست در هر کس زدن ز بیزوریست
❈۱❈
پی تقلید رفتن از کوریست
در هر کس زدن ز بیزوریست
من درین کوچه خانهای دارم
هم ازین دام و دانهای دارم
❈۲❈
گر به سالوس دام باز کشم
سر خورشید در نماز کشم
میتوانم به وقت زراقی
مار این زخم را شدن راقی
❈۳❈
لیکن از اهل راز میترسم
زان نظرهای باز میترسم
به ادب رو، که دیدهها بیناست
پیش رخ بین و منگر از چپ و راست
❈۴❈
ای برادر، چو با خرد یاری
نظری کن به نور بیداری
نقد خود زیر پای خلق مریز
زین فضولان راهزن بگریز
❈۵❈
خویش را زین غرور باز آور
روی در قبلهٔ نیاز آور
دل بهر یافه و مجاز مده
راه هنگامه گیر باز مده
❈۶❈
چند منقاد هر خسی باشی؟
جهد آن کن که خود کسی باشی
غول در ده مهل، که راه کند
ده ده او را که ده تباه کند
❈۷❈
هر چه داننده گوید از جاییست
پی نادان مرو، که خود راییست
طرقی را مگوی علت خویش
گر چه حبالملوک دارد پیش
❈۸❈
حب لولی گر از شکر باشد
حبةالقلب را بتر باشد
آنچه بینی کزو شکم برود
این نگه کن که: روح هم برود
❈۹❈
سخن ما مبین، که پنهانست
تو سخن دان، نبودهای ، زانست؟
میوهٔ نارسیده را چه کنی؟
سخن چیده چیده را چه کنی؟
❈۱۰❈
لب برین کوزه نه، چو خواهی کام
زر به این نظم ده، چو جویی نام
در پی در روی به دریا بار
زانکه در را شناختی مقدار
❈۱۱❈
اهل دل را غلط شناختهای
زان غلط بود هر چه باختهای
سر ایزد چه پرسی از خراز؟
از دم جبرییل پرس این راز
❈۱۲❈
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
و آنکه دنیات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتی بودی
وز تجرد علامتی بودی
❈۱۳❈
رفتنش بر در تو بودی عار
بر در خود ترا ندادی بار
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چه کند؟
❈۱۴❈
هوش خود را به هر ترانه مده
جز ره کدخدا به خانه مده
آنچه در دور ما امیرانند
صید این جمع گول گیرانند
❈۱۵❈
گر بیابند زنگیی خسته
زنگ و قابی دو بر گلو بسته
قاب قوسین جای او دانند
چرخ را زیر پای او دانند
❈۱۶❈
دیگ فقر آن کسان که جوشیدند
پیش ازین زهرها بنوشیدند
باز قومی ز کارها جستند
رنگ آنها به خویش در بستند
❈۱۷❈
نام آنها شدست ازینها بد
کاشکی نامشان نبودی خود
چون به این جامه در شدند اوباش
شد در آفاق مکر ایشان فاش
❈۱۸❈
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم: ای روزگار با من نیز
چند بینیم و چشم خوابانیم؟
گفت: کای اوحدی شتابانیم
❈۱۹❈
رنگ بدعت بسی نماند، باش
تا شود رنگ مبدا ما فاش
نقش نقش رسول و یارانست
حب ایشان گزین، که کار آنست
❈۲۰❈
نرخ سالوس لاش خواهد شد
دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپیچد از در او
گر سپهرست، خاک بر سر او
❈۲۱❈
نقش صدیق مینمایم راست
به دیارش رو و ببین که کجاست؟
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران
❈۲۲❈
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین به هفتاد و چند فرقه نبود
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی
❈۲۳❈
کرده بودند پی ز دنیا گم
«سیدالقوم» بود « خاد مهم»
تن به ریگ روان نهفتندی
راز دل را به کس نگفتندی
❈۲۴❈
روی مردان به راه باید، راه
چیست؟ این خانهٔ کبود و سیاه
گر ز من ریش و شانه خواهی جست
جنگ داری، بهانه خواهی جست
❈۲۵❈
هر که دریافت سر آل عبا
خواه در خرقه باش و خواه قبا
بینشانیست رنگ درویشان
چه کنی رنگ جامهٔ ایشان؟
❈۲۶❈
رنگ پوشی ز بهر نام بود
نام جویی ز فکر خام بود
بنده را نام جستن از هوسست
داغ آن خواجه نام بنده بسست
❈۲۷❈
بنده را نام بندگیش تمام
به ازین بنده را چه باشد نام؟
فکر باید که بیغلط باشد
جامه سهلست، اگر سقط باشد
❈۲۸❈
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، گو: میباش
❈۲۹❈
چون درخت سخن رسید به بار
ننشینیم تا بود دستار
میوه گر نغز و پخته و نوریست
گر بیفتد ز شاخ دستوریست
❈۳۰❈
سخنی کان به راه دارد روی
گفتنش را اجازتست، بگوی
سخن آن راست کو سخن سنجد
چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟
❈۳۱❈
آنکش این نیست پس چه میداند؟
ور مرا هست کس چه میداند؟
ره به هنجار من کجا یابی؟
زانکه بیدارم و تو در خوابی
❈۳۲❈
سخن ما ز بهر گفتن بود
گهر ما ز بهر سفتن بود
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
❈۳۳❈
مشک ما خالصست و بوی کند
عاشق مست های و هوی کند
تو که حلوا خوری و بریانی
خلق را در سخن نگریانی
❈۳۴❈
ما که خون خوردهایم پیوسته
مشک شد خون خورده آهسته
اوحدی شست سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
❈۳۵❈
سر گفتار ما مجازی نیست
بازکن دیده، کین به بازی نیست
سالها چون فلک بسر گشتم
تا فلک وار به دیدهور گشتم
❈۳۶❈
بر سر پای چله داشتهام
چون نه از بهر زله داشتهام
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
❈۳۷❈
کس نبیند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
تا دل من به دوست پیوستست
سورها گرد سر من بستست
❈۳۸❈
دل من مست گشت و در بیمم
که: بدانند حال ازین نیمم
آنچه گفتم مگر به مستی بود
غلطست این، که عین هستی بود
❈۳۹❈
من چه دانم به راه داشتنت؟
او تواند نگاه داشتنت
باز ازین دیو عشوه ده لاحول
من و نزدیک او درستی قول
❈۴۰❈
کیستم من که دم توانم زد؟
یا درین ره قدم توانم زد؟
گشته با هیبتش فصیحان لال
چون منی را چه قیل باشد و قال؟
❈۴۱❈
عاجزی، مفلسی،تهیدستی
خاکساری، فروتنی، پستی
عمر خود در هوس تلف کرده
نام خود رند و ناخلف کرده
❈۴۲❈
با چنین کاس و کیسهٔ لاغر
سخن از جام گویم و ساغر
اگر از باده جام پر دارم
زیبدم، زانکه جام در دارم
❈۴۳❈
گر چه تاریخ دان این شهرم
همچو تقویم کهنه بیبهرم
سالها اشک دیده پالودم
روزها از طلب نیاسودم
❈۴۴❈
عقل عنقای مغربم میخواند
چرخ زالم چنین به گوشه نشاند
به جوانی چو زال پیر شدم
که چو سیمرغ گوشهگیر شدم
❈۴۵❈
هم چو فاروق زهر نوشم من
زانکه تریاک میفرشم من
زهر من کس ندید، من خوردم
که ستم بین و زهر پروردم
❈۴۶❈
آنکه زین زهر شد مرا ساقی
« عنده رقیتی و تریاقی»
کامنت ها