اوحدی:گر مریدی ز دار دور شود در مریدی در آن حضور شود
❈۱❈
گر مریدی ز دار دور شود
در مریدی در آن حضور شود
چون ترا نیز عزم این راهست
دل تو زین عزیمت آگاهست
❈۲❈
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
جای پرداز و پای بر در نه
چار عنصر به چار میخ در آر
شاخ تن را ز بار وبیخ درآر
❈۳❈
مرم از دار، تا به تخت رسی
پای بردار، تا به بخت رسی
شیر مردان دین به آخر کار
نردبانی بساختند از دار
❈۴❈
تا بدان نردبان نگاه کنی
بر نهی پای و برگ راه کنی
آنکه بالای نردبان بلاست
راه بالات مینماید راست
❈۵❈
تا تو جز چوب و در ندانی دید
رازهای دگر ندانی دید
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست
❈۶❈
نزد مردان بلا و بخت یکیست
پیش عشاق دار و تخت یکیست
نتراشند جز به یک منوال
تخت مردان و تخته غسال
❈۷❈
تاجشان بی سری و سامانیست
تخت تابوت عالم فانیست
نیست در راه عشق پیچ مپیچ
روشنی در فناست، دیگر هیچ
❈۸❈
با تو تا ذره‌ای ز هستی هست
همچنان نام بت‌پرستی هست
بت تن را بهل، که بیش ارزی
بت تست آن، بروچه ملیرزی؟
❈۹❈
بت شکن باش، تا که چست شوی
بت رها کن، که تن درست شوی
تاج و تختی که پاو سر داند
عاشقش کم ز خاک در داند
❈۱۰❈
چه بود چوب خشک یا زر زرد؟
که بدان پای و سر نگارد مرد
تخت مردان ز عزتست و سکون
تاجشان سر امر «کن فیکون»
❈۱۱❈
برچنین تاج و تخت کن شاهی
تا بگیری ز ماه تا ماهی
بر فلک بی‌عروج نتوان رفت
به سفر بی‌خروج نتوان رفت
❈۱۲❈
نفس با عقل چون یگانه شود
کی چو تن مبتلای خانه شود؟
نفس را عقل کن به دانش و داد
تا به عرشت برآورد چون باد
❈۱۳❈
علم نفس ترا به عقل کند
این سخن دل درست نقل کند
دور کن حرص خورد و خواب از خود
سهل کن باربان و آب از خود
❈۱۴❈
جز ریاضت مکن دگر پیشه
تا شود بی کدورت اندیشه
مده اندیشه جز به جان خرد
آشنا گرد با روان خرد
❈۱۵❈
جز خرد نیست کز خدا گوید
روح ازو گفت هر چه وا گوید
نفس تا بر خرد ندارد گوش
نتواند حدیثی از سر هوش
❈۱۶❈
مهل این نفس را دمی بی‌فکر
تا بیابی هزار گوهر بکر
بکن از راه حکمت و معقول
سیر در عالم نفوس و عقول
❈۱۷❈
گرچه نتوان که ذات بین گردی
زین دو گوهر صفات بین گردی
هرچه فانیست در ضمیر مهل
جز به باقی مده تصور دل
❈۱۸❈
فکر صافی ز ذوفنون خیزد
فکر آشفته از جنون خیزد
فکر چون صاف شد، صفات دهد
رخ به درگاه اصطفات دهد
❈۱۹❈
هرچه فانیست خود خیال بود
فکر فانی ترا وبال بود
نتوانی به چشم سر دیدن
جز سروریش و بام و در دیدن
❈۲۰❈
چشم سرت لقا تواند دید
نفس باقی بقا تواند دید
جان چو باقیست او بقا جوید
تن فانی چه ارتقا جوید؟
❈۲۱❈
ده نشین به دود سوی رز خویش
جنبش هر کسی به مرکز خویش
علم باقی بدان که چیست؟ بجوی
وین بقا در دیار کیست؟ بپوی
❈۲۲❈
لوح نفس از خیال خالی کن
پر ازین نقش لایزالی کن
هر چه در جنت تو دیده شود
هم ز کردارت آفریده شود
❈۲۳❈
وان عذابی که سرنوشته تست
هم یقین‌دان که سرگذشته تست
عملت پیش میرود به بهشت
تا ز بهر تو خانه سازد و کشت
❈۲۴❈
خلق نیک توحور خواهد شد
رای عالی قصور خواهد شد
گفته‌ای خوش که بر زبان آید
مرغ و حلوای پخته‌زان آید
❈۲۵❈
شاخهای مرصع از گوهر
سخن تست، ازین سخن مگذر
کوثر از دانش لدنی خاست
سلسبیل از طریق جستن راست
❈۲۶❈
خوب کاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند
آنکه فردا بهشت فاش برند
پیشه‌کاران دانه پاش برند
❈۲۷❈
آدم از جهل بست برتوشه
از چنان خرمن اینچنین خوشه
هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول
با سه عیب چنین مباش فضول
❈۲۸❈
بر عصای قبول تکیه مزن
که «عصی آدمت» زند گردن
تا دلت مرغ پخته خواهد و می
چون نهی در بهشت باقی پی؟
❈۲۹❈
بگذر زین بهشت پردانه
در بهشت خدای برخانه
تو به دهقان رها کن و بیوه
گندم و مرغ و قلیه و میوه
❈۳۰❈
زان رحیق اردمی دونوش کنی
هم چو دریا ز عشق جوش کنی
تا که دریاست جوش دریا هست
جهد کن تا شوی چو دریا مست
❈۳۱❈
جوش دریا تمام خواهد بود
جوش تست آنکه خام خواهد بود
کامنت ها