اوحدی:عشق از آنسوی عقل گیرد دوست و آن کزان سوی عقل باشد اوست
❈۱❈
عشق از آنسوی عقل گیرد دوست
و آن کزان سوی عقل باشد اوست
هرچه بالای طور عقل بود
نه به تدبیر و غور عقل بود
❈۲❈
دلت اینجا ز دل جدا گردد
هر که اینجا رسد خدا گردد
عقل را زیر دست سازد عشق
علم را نیز مست سازد عشق
❈۳❈
این دو را از میان چو بردارد
دست با خویش در کمر دارد
کثرت از عقل و عاقل و معقول
برنخیزد، مگر به نور وصول
❈۴❈
وصل او نیست جز یکی دیدن
هجر او اندرین شکی دیدن
تا که بینا تو باشی، او نبود
عارف خویش بین نکو نبود
❈۵❈
آنکه چشم تو دید، جسمی بود
وانکه گوشت شنید، اسمی بود
روی او را به او توان دیدن
باز کن دیدهٔ چنان دیدن
❈۶❈
تو ببینی، دگر نهان گردد
او ببیند، که جاودان گردد
نشود جز به عشق زاینده
دیدهٔ دوست بین پاینده
❈۷❈
دو شوی پیش آینه به درست
زانکه آیینهٔ تو غیر از تست
چون به علم و عمل شوی در کار
روزت از روز به شود ناچار
❈۸❈
گرنه در عقل روزبه گردی
به چه رتبت رئیس ده گردی؟
خویشتن را بلند ارزش ساز
اکتساب کمال ورزش ساز
❈۹❈
دادهٔ حس و طبع را رد کن
روح خود را ز تن مجرد کن
رخنهای در سپهر چارم بر
رخت بربام هفت طارم بر
❈۱۰❈
گرنه علمت رفیق راه شود
عملت حافظ و پناه شود
نفس با خود دگر چه داند برد؟
ره به منزل کجا تواند برد؟
کامنت ها