اوحدی:ای شب و روز عالم از تو بساز شب و روزی به کار ما پرداز
❈۱❈
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
❈۲❈
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
❈۳❈
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
❈۴❈
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
❈۵❈
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
❈۶❈
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
❈۷❈
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
❈۸❈
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
❈۹❈
با تو همراه کردهاند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
❈۱۰❈
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
❈۱۱❈
ارغنون غمت نواختهام
بدعای تو سر فراختهام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
❈۱۲❈
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
❈۱۳❈
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهرهای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
❈۱۴❈
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
❈۱۵❈
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
❈۱۶❈
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
❈۱۷❈
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
❈۱۸❈
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
❈۱۹❈
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
❈۲۰❈
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو دادهام به خاموشی
❈۲۱❈
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
❈۲۲❈
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
❈۲۳❈
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
❈۲۴❈
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
❈۲۵❈
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
❈۲۶❈
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بیهنر دندان
❈۲۷❈
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
❈۲۸❈
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
کامنت ها