اوحدی:نفس نطقیست، بیزبان گویاست این بداند کسی که او جویاست
❈۱❈
نفس نطقیست، بیزبان گویاست
این بداند کسی که او جویاست
در بصر نور و در زبان گفتار
در دهن زوق و در قدم رفتار
❈۲❈
قوت سمع و لمس و بوییدن
به ره فکر و فهم پوییدن
همه از فیض نفس زایندهاست
جمله را نفس ره نماینده است
❈۳❈
دیدن او به امتیاز بود
گفتن او به رمز و راز بود
بر تو از بسکه مشفقست و رحیم
به هزارت زبان کند تعلیم
❈۴❈
مینماید ز صد طریقت راه
تا ز نیک و ز بد شوی آگاه
او چه شایستهٔ خودت سازد
نور او عکس بر تو اندازد
❈۵❈
نور او در تنت فرشته شود
منهی غیب و سرنوشته شود
جستن هر رگی زبانی ازوست
زدن هر نفس نشانی ازوست
❈۶❈
جستن سر نشان جاه بود
و آن پایت دلیل راه بود
جستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی
❈۷❈
جستن چشم چپ نشان جفا
یا سخنهای دشمنان ز قفا
جنبش هر یکی به منوالیست
هر یکی زان دلیل بر حالیست
❈۸❈
هم چنین حکم نبض شریانات
اندر اوقات رنج و بحرانات
نبض نملی دلیل ضعف قوا
متفاوت بر اختلاف هوا
❈۹❈
مرتعش بر حرارت طاری
ملتوی بر کمال بیماری
و آن دگرها بدین صفت باشد
نزد آن کاهل معرفت باشد
❈۱۰❈
سر بسر واقفان این رازند
گوش کن تا چه پرده میسازند؟
مینیوشند و باز میگویند
بیزبان با تو راز میگویند
❈۱۱❈
زین ورق در سخن نقط به نقط
که: غلط کم کن و تو کرده غلط
چر یک اندام نیز در حالیست
در فراست دلیل بر فالیست
❈۱۲❈
خال در چشم و میل در بینی
صورت حیلتست و کج بینی
طرح بینی اگر بلند بود
مرد مغرور و ارجمند بود
❈۱۳❈
گردن و ریش و پای و قد دراز
از حمایت حدیث گوید باز
اینچنین کارخانهای برکار
شب و روز و تو خفته غافلوار
❈۱۴❈
چون که در تحت این بلا باشی
چه کنی گر نه مبتلا باشی؟
کیست کین را شمار داند کرد؟
همه را اعتبار داند کرد؟
❈۱۵❈
شاد منشین، که در سرای سپنج
نتوان بود بیکشیدن رنج
زان بدین عالمت فرستادند
وین چنین ساز و آلتت دادند
❈۱۶❈
تا به اینها نظر دراندازی
چارهٔ کار خویشتن سازی
زیرکانی، که راز دانستند
سر اینها چو باز دانستند
❈۱۷❈
زین میان زود بر کنار شدند
گنجوش سوی کنج غار شدند
گر تو کیخسروی به دین و به داد
ور چو ناصر شوی به حجت و داد
❈۱۸❈
تا نشویی ز ملک ایران دست
نتوانی به کنج غار نشست
پند درویش اگر نیندوزی
زین دو خسرو چرا نیاموزی؟
❈۱۹❈
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سر بسر معانی شد
❈۲۰❈
نه زمین بر تو راه داند بست
نه فلک نیز بر تو یابد دست
گر چه دیریست کندرین بندی
نتوانی، که سخت پیوندی
❈۲۱❈
نه چنان بر زمانه بستی دل
که توانی شدن برون زین گل
من بدین غار سرفراختهام
که درین غار جای ساختهام
❈۲۲❈
آنکه در غار سور دارد و سیر
غیرتش چون رها کند بر غیر؟
کامنت ها