اوحدی:گر بپرسد کسی که: هر دو جهان گفتهای کندر آدمیست نهان
❈۱❈
گر بپرسد کسی که: هر دو جهان
گفتهای کندر آدمیست نهان
برشمردی از آن نشانی چند
کردی از هر یکی بیانی چند
❈۲❈
باز چندان هزار داروی و زهر
که جهان دارد از یکایک بهر
نه فلز و جواهر کانی
آشکارای آن و پنهانی
❈۳❈
این جوابیست گفتنی به درست
چون نگویی، گزیر باید جست
میتوان یک به یک بیان کردن
به شناسنده بر عیان کردن
❈۴❈
حکما گفتهاند و داده نشان
من بگویم ز گفتهٔ ایشان:
هست پوشیده در جهان گنجی
بدر آوردنش ببر رنجی
❈۵❈
گذری کن بطور این اسرار
در مناجات عشق موسیوار
نور موسی ببین و نار خلیل
اگرت آرزوست این تجلیل
❈۶❈
جبلی هست در جلتها
حجر او علاج علتها
که آدم از جنتش نشان آورد
فکر او شیث را به جان آورد
❈۷❈
دم ثعبان ازو نموداریست
رسن ساحران از آن تاریست
اولیا را یقین ازوست درست
انبیا را گمان از آن شدسست
❈۸❈
آب الیاس و خضر روشن ازوست
نار نمرود نیز گلشن ازوست
کس چه داند که بر چه باریکیست؟
این چه رمزست و در چه تاریکیست؟
❈۹❈
بر محیط فلک عروج کند
وز مسام ملک خروج کند
حال این مشکل از تو نیست بدر
به ازین کن به حال خویش نظر
❈۱۰❈
گر تو این دست بر کشی از جیب
اژدها سازی از عصای شعیب
بکنی، گر به دیگ علم پزی
بهتر از ماهتاب رنگ رزی
❈۱۱❈
ز شرف صاحب زمانی تو
به چه از خویش در گمانی تو؟
اندرین کعبه شد به صورت کم
حجری وندر آن حجر زمزم
❈۱۲❈
حجرش سازگار و سازنده
زمزم او حجر گدازنده
پرگهر حجرهاست در حجرش
زهره طالع ز مطلع فجرش
❈۱۳❈
ذهب و گنج در رصاصهٔ او
قمر و شمس هر دو خاصهٔ او
خیز و این کعبه را طوافی کن
به کراماتش اعترافی کن
❈۱۴❈
سعی کن در صفای روح و بدن
تا شود تن چو جان و جان چون تن
که چو این عقده بر تو حل گردد
منزلت تارک زحل گردد
❈۱۵❈
گر به این وقفه میرسد عیست
مهر گردد تمام برجیست
اندرین تیرگی بسی مردند
ره به آب حیات کم بردند
❈۱۶❈
آنکه هنجار آب گم کردند
عمر خود در تراب گم کردند
با تو معشوقهای چو آب ارزان
بر سر خاک چون شدی لرزان؟
❈۱۷❈
طالب این وصول اگر هستی
در به روی طلب چرا بستی؟
دل به این واصلان سرگردان
مده، ای جان و روی بر گردان
❈۱۸❈
زمرهٔ انبیا غلط نروند
اولیا در پی سقط نروند
همه معروف و قایلند برین
بگرفت این سخن زمان و زمین
❈۱۹❈
که تو گر میکشی تمام این زهر
همه اجساد را توانی قهر
هم نشان بخشد از سپید وز زرد
هم دوا باشدت به گرم و به سرد
❈۲۰❈
علت و رنج را چهار هزار
میتوان کرد ازین حجر تیمار
دهد از ذات خالد و باقی
ضر زهری و نفع تریاقی
❈۲۱❈
به لقب عالم صغیری تو
زادهٔ عالم کبیری تو
نام این عالم میان اینست
سومین صورت جهان اینست
❈۲۲❈
پر شنیدم که جان و سر دادند
نشنیدم کزین خبر دادند
جستنش گر چه از محالاتست
پیش بعضی هم از کمالالتست
❈۲۳❈
هر که او عالمی تواند ساخت
مرکب امر «کن » تواند تاخت
گر بدین جست و جوی پردازی
سایه بر سلطنت نیندازی
❈۲۴❈
راه توحید را بدانی رمز
سر بعث و نشور ما زین غمز
پادشاهی چه بیش ازین باشد؟
غایت سلطنت همین باشد
❈۲۵❈
خاتم خلقتی و خاتم خلق
در تو پوشیده آز جامهٔ دلق
خاک بیزی کنی و داری گنج
بس خسیس اوفتادهای به مرنج
❈۲۶❈
دو جهانی بدین حقیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
باز کن چشم، اگر بصر داری
تا چه چیزی تو کین اثر داری؟
❈۲۷❈
هر چه از کاینات گیرد نام
از بد و نیک و ناتمام و تمام
جمله راهست در تو مانندی
من از آنجمله گفتم این چندی
❈۲۸❈
تا مگر قدر خود بدانی تو
حد جان و خرد بدانی تو
سخن مخلصان بگیری یاد
ندهی روزگار خود برباد
❈۲۹❈
این بدان: کایت شرف اینست
نسخهٔ سر «من عرف » اینست
از برای تو سخت کوشیدند
باز از غفلتت بپوشیدند
❈۳۰❈
گر بیندازی این حجاب از روی
شود اینهات کشف موی به موی
میوه از روضهای چنین چیدن
بیریاضت کجا توان دیدن؟
❈۳۱❈
بیریاضت کسی نجست این حال
با ریاضت شود درست این حال
پردهٔ شهوت و غضب در پیش
منتبه کی شوی ز صورت خویش؟
❈۳۲❈
این اثرها صفات تست، نه ذات
آفتابی تو وین صفت ذرات
بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو
طلب خویش کز: چه قسمی تو؟
❈۳۳❈
تو بدین مرتبت ز نادانی
غافل از خویش وز خدا دانی
آنکه داند به چون تویی این داد
نتوانش چنین گذاشت ز یاد
❈۳۴❈
دادهٔ او بدان و دار سپاس
پس بکوش و دهنده را بشناس
گر ندانی محل قشر از لوز
گذری کن بدین مسالخ گوز
❈۳۵❈
تا بدانی که دین به صورت نیست
باد و بودش چنین ضرورت نیست
کامنت ها