اوحدی:مکن، ای خواجه، بر غلامان جور که بدین شکل و سان نماند دور
❈۱❈
مکن، ای خواجه، بر غلامان جور
که بدین شکل و سان نماند دور
زور بر زیر دست خویش مکن
دل او را ز غصه ریش مکن
❈۲❈
که از آنجا تو را گماشتهاند
بر سر این گروه داشتهاند
زان میان یک وکیل خرجی تو
هم غلام گلوی و فرجی تو
❈۳❈
بندهٔ خویش را مکن پر زجر
تا همت بنده باشد و هم اجر
میتوانش فروخت، گردونست
کشتن او ز عقل بیرونست
❈۴❈
بنده را سیر دار و پوشیده
چون به کار تو هست کوشیده
جان دهد بنده، چون دهی نانش
جان گرامی بود، مرنجانش
❈۵❈
رزق بر اهل خانه تنگ مکن
روزی او میدهد، تو جنگ مکن
در تو خاصیتی فزون باشد
تا ترا دیگری زبون باشد
❈۶❈
بده و شکر آن فزونی کن
الف او بس بود تو، نونی کن
گر تو خود را در آن میان بینی
نبری بهرهای، زیان بینی
❈۷❈
شربتی در قدح نمیریزی
که به زهریش بر نیمیزی
ز تو با درد دل اناث و ذکور
این چنین سعی کی شود مشکور؟
❈۸❈
مکن، ای دوست، گر نه هندویی
جان شیرین بدین ترش رویی
خویشتن را تو در حساب مگیر
بندگان را در احتساب مگیر
❈۹❈
گر چه در آب و نانتند اینها
بتو از حق امانتند اینها
جز یکی نیست مالک و بنده
هر دو را خواجه آفریننده
❈۱۰❈
خواجگی جز خدای را نرسد
آنچه سر کرد پای را نرسد
خواجگی گر به آدمی دادست
بنده نیز آخر آدمی زادست
❈۱۱❈
نسبت هر دو با پدر چو یکیست
این دویی دیدن از برای شکیست
به ز فرزند بد غلامی نیک
که بر آرد ز خواجه نامی نیک
❈۱۲❈
خواجه شاید که کم خلاص شود
بنده ممکن بود که خاص شود
گر به قسمت سخن تمام شود
ای بسا خواجه کو غلام شود
❈۱۳❈
آن که مفلوج شد بدان زشتی
گر غلام تو بود چون هشتی؟
اگر این بنده را تو گنجوری
مرگ ازو باز دار و رنجوری
❈۱۴❈
آب چشم غلام خویش مبر
محضر بد به نام خویش مبر
نتوان زد به مذهب مالک
غوطه در لجهٔ چنین هالک
❈۱۵❈
بمرنج از غلام خواجه فروش
چون نکردی به خواجهٔ خود گوش
تا ازین بندگیت باشد ننگ
هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ
❈۱۶❈
گرت این بندگی تمام شود
چرخ و انجم ترا غلام شود
تو که جز خواجگی ندانی کرد
این غلامی کجا توانی کرد؟
❈۱۷❈
گر حیاتی و بینشی داری
حیوان را ز خود نیزاری
چه نگه میکنی که گاو و خرند؟
این نگه کن که چون تو جانورند
❈۱۸❈
بیزبان را چنان مزن بر سر
ز زبانی بترس و از آذر
آنکه این اعتبار کرد او را
نه بکشت و نه بار کرد او را
❈۱۹❈
گر نه با کردگار در جنگی
بار این عاجزان مکن سنگی
از برون گر زبان خموش کنند
نرهی از درون که جوش کنند
کامنت ها