اوحدی:چیست مردی؟ ز مردمان بررس مردمی چیست؟ گر بدانی بس
❈۱❈
چیست مردی؟ ز مردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
❈۲❈
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهٔ خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
❈۳❈
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
❈۴❈
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
❈۵❈
مردم و مرد بودهاند ایشان
صاحب درد بودهاند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
❈۶❈
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
❈۷❈
از حیا باشدش سر اندر پیش
بیحیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
❈۸❈
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
❈۹❈
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
❈۱۰❈
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نجستن به سر و غیب کسان
❈۱۱❈
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
❈۱۲❈
ذات او زبدهٔ زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
❈۱۳❈
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بندهای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
❈۱۴❈
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
❈۱۵❈
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
❈۱۶❈
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
❈۱۷❈
رخت خود در عدم تواند برد
بیوجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
❈۱۸❈
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
❈۱۹❈
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار ایسنت
کامنت ها