اوحدی:راه حیرت مرو، نظر بگشای از مضیق گمان برون نه پای
❈۱❈
راه حیرت مرو، نظر بگشای
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
❈۲❈
وقت خود را به خیره صرف مکن
اسم یابی، نظر به حرف مکن
بوسه بر دست و پای صد زندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
❈۳❈
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
❈۴❈
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا به راستان برسی
خاک شو، تا به آستان برسی
❈۵❈
تو که هنگامه دانی و بازی
به سعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
❈۶❈
در تو چون شد صلاح کار پدید
کام را در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
❈۷❈
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود ناامید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
❈۸❈
غالب از بهر طالبست به کار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
❈۹❈
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
❈۱۰❈
بیطلب صید چون به شست آید؟
تا نجویی کجا به دست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
❈۱۱❈
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانستهای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بیدانش
نتوان داد دل به فرمانش
❈۱۲❈
هر چه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
❈۱۳❈
نبود نیک نزد بیداران
راه بییار و کار بییاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را به کاردان بگذار
❈۱۴❈
هم دلیلی به دست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
❈۱۵❈
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
❈۱۶❈
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بیرفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بیگزندی و بیزیانی نیست
❈۱۷❈
گر چه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
❈۱۸❈
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
حال آن کودکست بیکم و بیش
کاملی ناگزیرباشد و هست
گر به دست آوری بدو زن دست
❈۱۹❈
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بیمرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
❈۲۰❈
بیولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
❈۲۱❈
این قدم را یگانهای باید
در ولایت نشانهای باید
بیکراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
❈۲۲❈
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست
کامنت ها