اوحدی:سخنی کز سر معامله نیست عقل را اندرو مجامله نیست
❈۱❈
سخنی کز سر معامله نیست
عقل را اندرو مجامله نیست
بیرعونت قدم نخواهی زد
بیریا هیچ دم نخواهی زد
❈۲❈
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
❈۳❈
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست
راست روراست، گر ز بهر خداست
❈۴❈
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
❈۵❈
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال میتراشی تو
دیو تست آنکه دیدهای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
❈۶❈
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
❈۷❈
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
❈۸❈
بنشینی خود و دو باز آری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
❈۹❈
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
❈۱۰❈
چیست این ترهات بیهوده؟
نقرهای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
❈۱۱❈
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
❈۱۲❈
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیکتر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
❈۱۳❈
شیخکی روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد
که ندارد، به خویشتن خندد
❈۱۴❈
به تکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
❈۱۵❈
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بیش و کم بسته
❈۱۶❈
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشتهایم
زآنچه داری تو شرم داشتهایم
❈۱۷❈
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
❈۱۸❈
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
❈۱۹❈
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
❈۲۰❈
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بیکلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان به چاه افتد
❈۲۱❈
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
❈۲۲❈
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گر چه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
❈۲۳❈
اینکه خود را خموش میدارم
گوشهٔعرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
❈۲۴❈
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
❈۲۵❈
نه تو دینار داری و من دانگ
به رخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت به بینقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
❈۲۶❈
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
❈۲۷❈
زان چنین در بلا و در بندی
که به تقدیر حق نه خرسندی
بندهای، خیز و رخ به طاعت کن
زآنچه او میدهد قناعت کن
❈۲۸❈
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی ز خالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
کامنت ها