اوحدی:زمرهای از بلا هلاک شوند به بلا از گناه پاک شوند
❈۱❈
زمرهای از بلا هلاک شوند
به بلا از گناه پاک شوند
تو هم ار عاشقی بلاگش باش
چون بلازوست، با بلا خوش باش
❈۲❈
هر کرا آشنای خود سازد
به بلای خودش در اندازد
این بلا سنگ آزمایش تست
محنت آیینهٔ نمایش تست
❈۳❈
تا ببیند که چیست مایهٔ تو؟
در محبت کجاست پایهٔ تو؟
چه شکایت کنی ز مردن طفل؟
کار ناکرده جان سپردن طفل؟
❈۴❈
حکمتی باشد اندر آن ناچار
زانکه عادل به عدل سازد کار
حد عمر از سه قسم بیرون نیست
آدمی از سه اسم بیرون نیست:
❈۵❈
کودکی و جوانی و پیری
چون ازین بگذری فرو میری
ساخت یزدان به صنع خود دو سرای
وندر آن کرد نیک و بد را جای
❈۶❈
جان پیران پس از جدایی تن
هر یکی راست منزلی روشن
که جز آن جایگه سفر نکند
چون به دانجا رسد گذر نکند
❈۷❈
هم چنین روح هر جوانی نیز
منزلی دارد و مکانی نیز
تا غنی در دنی نپیوندد
این یکی گوید آن دگر خندد
❈۸❈
طفل را نیز همچو پیر و جوان
چون سرآید به حکم غیب زمان
ببرد، ننگرد به کم سالی
تا نباشد مقام او خالی
❈۹❈
کار صنع این چنین بکام شود
پادشاهی چنین تمام شود
بر چنین سلطنت مزیدی نیست
جای فریاد و من یزیدی نیست
❈۱۰❈
دل درین دختر و پسر چه نهی؟
تن در آشوب و در سر چه نهی؟
چکنی اعتماد بر فرزند؟
چون ندانی چه عمر دارد و چند؟
❈۱۱❈
ایکه داری تو این منی در پشت
چه نهی بر حروف او انگشت؟
نتوانی تو کین منی داری
کز منی یک مگس پدید آری
❈۱۲❈
گر بکشت، ار بهشت، او داند
سر هر خوب و زشت او داند
باغبانی، تو مزد خود بستان
سعی کن در عمارت بستان
❈۱۳❈
مالک ار باغ را خراب کند
باغبان کیست کین خطاب کند
گفت: کامی بران و راضی شو
بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟
❈۱۴❈
هر دو کون وز حکم او یک جو
ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟
تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟
و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟
❈۱۵❈
شیر شیرین ز تنگی پستان
که بر آرد به حیله و دستان؟
او دهد طفل و او ستاند باز
کس نداند حقیقت این راز
❈۱۶❈
هر کرا در فراق فرزندی
اندرین خانه سوخت یک چندی
شرم دارد در آن جهان جبار
که بسوزاندش به دوزخ و نار
❈۱۷❈
از برای پدر شفاعت طفل
این چنین باشد و بضاعت طفل
دشمنان از بلا نفور شوند
تا شکایت کنند و دور شوند
❈۱۸❈
ز که نالی گراوت خواهد داد؟
هم بدو نال، هر چه باداباد!
خاص را در بلا بدان سوزد
تا دل عام را بیاموزد
❈۱۹❈
کادب بندگی چگونه بود؟
چیست کین درد را نمونه بود؟
ز بلا میشود دو راه پدید:
صورت طاعت و گناه پدید
❈۲۰❈
عارف اندر بلاش بیند و بند
لذتی کز نبات خیزد و قند
از نشاط بلا به رقص آید
گر نه، در بندگیش نقص آید
❈۲۱❈
نیست پوشیده شمهای زان نور
لیک از عدل تا نباشد دور
بر تو نیک و بد استوار کند
تا به فعل تو با تو کار کند
کامنت ها