اوحدی:کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
❈۱❈
کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
❈۲❈
نظر میکن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
❈۳❈
چه تلخیها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
گل بیخار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
❈۴❈
مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
کامنت ها