اوحدی:زهی! گرد جهان سر گشته از من چنین بی موجبی بر گشته از من
❈۱❈
زهی! گرد جهان سر گشته از من
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
❈۲❈
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
❈۳❈
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا میکاشتی تو؟
چو عزم بیوفایی داشتی تو
❈۴❈
به حیلتها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که میترسم که: خود طاقت نیاری
❈۵❈
فراقی کامشبم دل میخراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
❈۶❈
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
❈۷❈
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو میبینم که یار بیوفایی
❈۸❈
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان میآزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
❈۹❈
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
❈۱۰❈
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
کامنت ها