پروین اعتصامی:ز دامی دید گنجشگی همائی همایون طالعی، فرخنده رائی
❈۱❈
ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی، فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام
❈۲❈
نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه
❈۳❈
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار
نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
❈۴❈
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی
❈۵❈
چنان در بند سختم بسته صیاد
که مینتوانم از دل کرد فریاد
چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام
❈۶❈
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بستهام در حصنی از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن
❈۷❈
مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم
غبار آلودهام، از پای تا سر
بخون آغشتهام، از پنجه تا پر
❈۸❈
ز اوج آسمان، لختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیرهروزان آشنائیم
❈۹❈
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش
که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را
❈۱۰❈
از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز
مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن
❈۱۱❈
نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانهای چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی
❈۱۲❈
ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی
توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار
❈۱۳❈
بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار
❈۱۴❈
خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی
فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چارهسازی
❈۱۵❈
ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید
بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته
❈۱۶❈
رسیده آن سیهکاری بانجام
گسسته رشتههای محکم دام
از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب
❈۱۷❈
از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیرهروزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه
❈۱۸❈
بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی
ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی
❈۱۹❈
نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد
❈۲۰❈
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی
اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم
کامنت ها