پروین اعتصامی:یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز بدست آورد الماسی دل افروز
❈۱❈
یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز
نهادش در میان کیسهای خرد
ببستش سخت و سوی مخزنش برد
❈۲❈
درافکندش بصندوقی از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد
چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد
❈۳❈
ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه
حساب کا رخود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتیاق گوهری دید
ببالید و بسی خود را پسندید
❈۴❈
نه تنها بود و میانگاشت تنهاست
نه زیبا بود و میپنداشت زیباست
گمان کرد، از غرور و سرگرانی
که بهر اوست رنج پاسبانی
❈۵❈
بدان بیمایگی، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمایهای داشت
ز حرف نرخ و پیغام خریدار
بوزن و قدر خویش، افزود بسیار
❈۶❈
بخود گفت این جهان افروزی از ماست
بنام ماست، هر رمزی که اینجاست
نبود ار حکمتی در صحبت من
چه میکردم درین صندوق آهن
❈۷❈
جمال و جاه ما، بسیار بودست
عجب رنگی درین رخسار بودست
بهای ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود این بخت پیروز
❈۸❈
مرا نقاد گردون قیمتی داد
که بستندم چنین با قفل پولاد
بدو الماس گفت، ای یار خودخواه
نه تنهائی، رفیقی هست در راه
❈۹❈
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی
قرین ما شدی، ما را ندیدی
چه نسبت با جواهر، ریسمان را
چه خویشی، ریسمان و آسمان را
❈۱۰❈
نباشد خودپسندی را سرانجام
کسی دیبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت
نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت
❈۱۱❈
بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان
تو چون شب تیره، من صبح درخشان
❈۱۲❈
چو در دامن گرفتی گوهری پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو بر گیرند این پاکیزه گوهر
گشایند از تو بند و قفل از در
❈۱۳❈
تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
ترا همسایه نیکو بود، ای دوست
از آن معنی، نکردندت فراموش
که داری همچو من، جانی در آغوش
❈۱۴❈
از آن کردند در کنجی نهانت
که بسپردند گنجی شایگانت
چو نقش من فتد زین پرده بیرون
شود کار تو نیز آنگه دگرگون
❈۱۵❈
نه اینجا مایهای ماند، نه سودی
نه غیر از ریسمانت، تار پودی
به پیرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسی، مرا خوانند الماس
❈۱۶❈
نظر بازی نمود، آن یار دلجوی
ترا برداشت، تا بیند مرا روی
ترا بگشود و ما گشتیم روشن
ترا بر بست و ما ماندیم ایمن
❈۱۷❈
صفای تن، ز نور جان پاک است
چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است
کامنت ها