پروین اعتصامی:بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر
❈۱❈
بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت
که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر
همیشه سر بفلک داشتیم در بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر
❈۲❈
خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی
میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر
حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را
چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر
❈۳❈
من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر
بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر
نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر
❈۴❈
عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم
بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر
ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک
ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر
❈۵❈
فکند بی سببی در تنور پیرزنم
شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر
ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل
کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر
❈۶❈
نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین
خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر
مرا بناز بپرورد باغبان روزی
نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر
❈۷❈
چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم
که تیرهبختی خود را نیمکنم باور
نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک
ندید شاخی ازین شاخسار کوتهتر
❈۸❈
ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی
هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر
چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار
کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر
❈۹❈
مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود
چه شد که بیگنهم واژگونه گشت اختر
چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم
چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر
❈۱۰❈
چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را
چه کردهایم که ما را کنند خاکستر
بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور
که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر
❈۱۱❈
مگوی، بیگنهم سوخت شعلهٔ تقدیر
همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور
کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر
به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر
❈۱۲❈
ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم
ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر
به تیغ مینتوان گفت، دست و پای مبر
بگرگ مینتوان گفت، میش و بره مدر
❈۱۳❈
من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم
هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر
ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست
من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر
❈۱۴❈
سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند
پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر
خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش
هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر
❈۱۵❈
بلند گشتن تنها بلندنامی نیست
بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر
بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن
برای تازه نهالان، خسارتست و خطر
❈۱۶❈
چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد
چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر
بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه
بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در
❈۱۷❈
کسیکه داور کردارهای نیک و بد است
بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر
بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند
تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر
❈۱۸❈
اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی
تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر
اگر ز کار بد نیک خویش، بیخبری
دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر
❈۱۹❈
هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید
ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر
به روز حادثه، کار آگهان روشن رای
نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر
❈۲۰❈
ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی
عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر
بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است
نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر
❈۲۱❈
برای معرفتی، جسم گشت همسر جان
برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر
کامنت ها