پروین اعتصامی:گل سرخ، روزی ز گرما فسرد فروزنده خورشید، رنگش ببرد
❈۱❈
گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید، رنگش ببرد
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت
یکی ابر خرد، از سرش میگذشت
❈۲❈
چو گل دید آن ابر را رهسپار
برآورد فریاد و شد بیقرار
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ
مرا برد بی آبی از چهر، رنگ
❈۳❈
مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
همه زیورم را بیکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد
❈۴❈
همان جامهای را که دیروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت
چرا رشتهٔ هستیم را گسست
چرا ساقهام را ز گلبن شکست
❈۵❈
گسست و ندانست این رشته چیست
بکشت و نپرسید این کشته کیست
جهان بود خوشبوی از بوی من
گلستان، همه روشن از روی من
❈۶❈
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت
فرشته، سحرگاه بوسید و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
❈۷❈
همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز
چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن، بیکبارگی پا کشید
❈۸❈
مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایهٔ صبح، پاکیزهتر
بدینگونه چون تیره شد بخت من
ربودند آرایش تخت من
❈۹❈
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج
نمیدادم، ای دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام
ندیده خوشی، فرصتم شد تمام
❈۱۰❈
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود
مرا چهرهای بس دلارای بود
چو تاجم عروسان بسر میزدند
چو پیرایهام، بر کمر میزدند
❈۱۱❈
بیکباره از دوستداران من
زمانه تهی کرد این انجمن
ازان راهم، امروز کس دوست نیست
که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست
❈۱۲❈
چو برتافت روی از تو، چرخ دنی
همه دوستیها شود دشمنی
توانا توئی، قطرهای جود کن
مرا نیز شاداب و خشنود کن
❈۱۳❈
که تا بار دیگر، جوانی کنم
ز غم وارهم، شادمانی کنم
بدو گفت ابر، ای خداوند ناز
بکن کوته، این داستان دراز
❈۱۴❈
همین لحظه باز آیم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار
گر این یک نفس را شکیبا شوی
دگر باره شاداب و زیبا شوی
❈۱۵❈
دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوی آب
بگیرد خوشی، جای پژمردگی
نه اندیشه ماند، نه افسردگی
❈۱۶❈
کنم خاطرت را ز تشویش، پاک
فرو شویم از چهر زیبات خاک
ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است
سیاهیم بهر فروزندگی است
❈۱۷❈
نشاط جوانی ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت
شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره، نهد سر بر این آستان
❈۱۸❈
در اقلیم خود، باز شاهی کنی
بجلوهگری، هر چه خواهی کنی
بدین گونه چون داد پند و نوید
شد از صفحهٔ بوستان ناپدید
❈۱۹❈
همی تافت بر گل خور تابناک
نشانیدش آخر بدامان خاک
سیه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسید و نه یک قطره آب
❈۲۰❈
چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که یکباره بشکست و افتاد و مرد
ز رخسارهاش رونق و رنگ رفت
بگیتی بخندید و دلتنگ رفت
❈۲۱❈
ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان
❈۲۲❈
شکسته گلی دید بی رنگ و بوی
همه انتظار و همه آرزوی
همی شست رویش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک
❈۲۳❈
بسی ریخت در کام آن تشنه آب
بسی قصه گفت و نیامد جواب
نخندید زان گریهٔ زار زار
نیاویخت از گوش، آن گوشوار
❈۲۴❈
ننوشید یک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک
ز امیدها، جز خیالی نماند
ز اندیشهها جز ملالی نماند
❈۲۵❈
چو اندر سبوی تو، باقی است آب
بشکرانه، از تشنگان رخ متاب
بزردگان، مومیائی فرست
گه تیرگی، روشنائی فرست
❈۲۶❈
چو رنجور بینی، دوائیش ده
چو بی توشه یابی، نوائیش ده
همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست
کامنت ها