پروین اعتصامی:ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
❈۱❈
ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
❈۲❈
حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش
یارهٔ جان نشود لعل و مرجانش
نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش
❈۳❈
گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش
مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش
مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش
❈۴❈
نه یکی حرف متینی است در اسنادش
نه یکی سنگ درستی است بمیزانش
رنگها کرده در این خم کف رنگینش
خندهها کرده بمردم لب خندانش
❈۵❈
خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش
شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
شد پریشانی پاکان سرو سامانش
❈۶❈
گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند
بر حذر باش ازین گله و چوپانش
علم، پیوند روان تو همی جوید
تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش
❈۷❈
از کمال و هنر جان، تو شوی کامل
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش
جهل چو شبپره و علم چو خورشید است
نکند هیچ جز این نور، گریزانش
❈۸❈
نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش
میزبانی نکند چرخ سیه کاسه
منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش
❈۹❈
حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش
دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوی درگه ایقانش
❈۱۰❈
کعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربان
وای و صد وای برین کعبه و قربانش
گرگ ایام نفرسود بدین پیری
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش
❈۱۱❈
نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شورهزاریست که نامند گلستانش
چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوی مسکن شیطانش
❈۱۲❈
همه یغما گر و دزدند درین معبر
کیست آنکو نگرفتند گریبانش
راه دور است بسی ملک حقیقت را
کوش کاز پای نیفتی به بیابانش
❈۱۳❈
آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش
دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل، دست بدامانش
❈۱۴❈
ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش
شیر خواری که سپردند بدین دایه
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش
❈۱۵❈
شخصی از بحر سعادت گهری آورد
خفت از خستگی و داد بزاغانش
چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
به تنوری که ندیدست کسی نانش
❈۱۶❈
خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش
گر که آبادی این دهکده میخواهی
باید آباد کنی خانهٔ دهقانش
❈۱۷❈
پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
که گرفتند و فکندند بزندانش
تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش
❈۱۸❈
پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش
اگرت آرزوی کعبه بود در دل
چه شکایت کنی از خار مغیلانش
❈۱۹❈
گر چه دشوار بود کار و برومندی
همت و کارشناسی کند آسانش
سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش
❈۲۰❈
گهری گر نرود خود بسوی دریا
ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش
آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
کاش یک لحظه بدل بود غم جانش
❈۲۱❈
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش
وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
❈۲۲❈
روح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش
نشود کان حقیقت ز گهر خالی
برو ای دوست گهر میطلب از کانش
❈۲۳❈
بگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوهٔ شیرین فراوانش
ریم وسواس بصابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانش
❈۲۴❈
جهل پای تو ببندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانش
❈۲۵❈
برهها گرگ کند مکتب خودبینی
گر بتدبیر نبندیم دبستانش
نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
❈۲۶❈
ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
❈۲۷❈
تیرهروزیست همه روز دل افروزش
سنگریزه است همه لعل بدخشانش
آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
نبری تا بسوی کوره و سندانش
❈۲۸❈
معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش
پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
دیو زان بنده چه دزدد به جز ایمانش
❈۲۹❈
جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش
گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
درد افزود، نکردیم چو درمانش
❈۳۰❈
سالها عقل دکان داشت بکوی ما
بهچ توشی نخریدیم ز دکانش
خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
تا که تادیب کند گردش دورانش
❈۳۱❈
طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی
که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش
دل پریشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعیت نا اهل پریشانش
❈۳۲❈
شیر و روباه شکاری چو بدست آرند
روبهش پوست برد، شیر خورد رانش
کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش
❈۳۳❈
نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه
گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش
روح عریان و تو هم درزی و هم نساج
جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش
❈۳۴❈
لشکر عقل پی فتح تو میکوشد
چه همی کند کنی خنجر و پیکانش
خرد از دام تو بگریخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش
❈۳۵❈
کار را کارگر نیک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش
همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش
❈۳۶❈
سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش
گنج هستی بستانند ز ما، پروین
ما نبودیم، قضا بود نگهبانش
کامنت ها